وقتی دستانش را به هم میمالید، صدای سائیده شدن کف دستان پینه بستهاش را میشد به خوبی شنید. در کنار سبزیهایی نشسته بود که تازه از زمین کوچک داخل حویلیاش برای فروش کنده بود. سبزیها را با مهارت خاصی با نخهایی که از قبل کنار گذاشته بود، به دستههای کوچک و بزرگ میبست و روی همدیگر قرار میداد. البته دستههایی از هر نوع سبزی روی هم قرار گرفته بود؛ پیاز، گندنه، نعناع، نعناع، گندنه، نعناع پیاز و… .
صفیه، زن 43 سالهای است که بعد از مرگ شوهرش توانسته است به تنهایی یک پسر و دو دخترش را بزرگ کند و آنها را به دانشگاه بفرستد. وقتی در مورد زندگی از او پرسیدم، یک لحظه سکوت کرد و بعد از صاف کردن گلویش با لبخندی که میشد آن را در حالت چشمانش دید جوابم را داد. «من به غیر از زحمت کشیدن چیزی از زندگی ندیدم، راستش به همینگونه زندگی عادت کردم و همین که میتوانم خودم کار کنم و یک لقمه نان پیدا کنم خوب است.»
با آنکه صفیه سواد خواندن و نوشتن را ندارد، اما طوری حرف میزند انگار کتابهای زیادی را خوانده است و تمام جملات آنها را حفظ کرده باشد.
او در 15 سالگی ازدواج کرده است، درست زمانی که تنور جنگهای داخلی گرم بود و هر روز آدمهای زیادی با گلولههای داغ به کام مرگ میرفتند. وقتی در مورد آنروزها و جنگ حرف میزد به دوردستها خیره میشد و سبزیهای دست داشتهاش را با مهربانی و دقت داخل آب تکان میداد تا تمیزتر شود، شاید به روزهای گذشته که هنوز شوهرش زنده بود، فکر میکرد و به آرامی حرف میزد: «از آن روزها بیشتر صدای تفنگ یادم میآید و ما در سایهی جنگ زندگی مشترک خوب داشتیم، شوهرم نانوایی داشت و همین حویلی از پدرش به شوهرم رسیده بود.»
عمر زندگی مشترک صفیه فقط 9 سال بوده، شوهرش را نزدیک به 18 سال پیش به خاطر بیماری از دست داده و بعد از مرگ شوهرش، تمام بار زندگی را به تنهایی به دوش کشیده است. به گفتهی خودش، بزرگ کردن فرزندانش (راحله، ساجده و علیرضا) به تنهایی کار سخت بوده است. «وقتی که شوهرم فوت کرد، راحله 4ساله بود و ساجده و علیرضا شاید سه ساله و یک ساله بودند، از همان روز به بعد شاید یک روز هم بیکار ننشستم و شب و روز کار کردم و زندگی را به سختی تا اینجا رساندم.»
صفیه به یاد ندارد که خانوادهاش چه زمانی به کابل آمده ولی او تمام سالهای جنگ را در کابل بوده و صدای گلوله چیز جداناپذیر آن سالهای زندگیاش بوده است. وقتی از جنگ قصه میکرد، تن صدایش عوض میشد، اندوه عجیبی در چشمانش ظاهر میشد، طوری که اگر تنها میبود شاید گریه میکرد. «دوران کودکیام یادم نیست، از تمام آن دوران؛ پنهان شدن در زیر زمین خانه به یادم مانده است، زمانی که صدای مرمی نزدیک میشد نشان میداد که جنگ شدت گرفته و باید پنهان میشدیم.»
او شوهرش را درست زمانی از دست میدهد که گروه طالبان سقوط کرده بود و مردم داشتند برای زندگی روشنتر تلاش میکردند. ولی صدای انفجار و تفنگ در سالهای پس از سقوط دور اول گروه طالبان هرگز به صفیه اجازه نداده است که خاطرات سالها زندگی در سایهی جنگ را فراموش کند. او با صدای اندوهگین، از سالهای بعد از مرگ شوهرش که همچنان با صداهای وحشتناک انفجار و مرگ سپری کرده است، اینگونه قصه میکرد.
«مرگ شوهرم برای من ادامهی همان سالهای جنگ و بدبختی بود، مردم خوشحال بودند که گروه طالبان سقوط کرده بود و کمکم آرامش در زندگیشان بر میگشت، ولی برای من و سه فرزندم هیچچیز تغییر نکرده بود، بلکه با مرگ شوهرم همه چیز سختتر شده بود و بعد از آن هم صدای انفجار و انتحار ادامهی همان سالهای جنگ بود.»
شروع نظام جمهوری به او فرصت میدهد تا دخترانش را به مکتب بفرستد و نگذارد آیندهی آنها مانند یک نسل قبلشان در تاریکی جنگ دفن شود. صفیه در مورد مکتب و دانشگاه رفتن دخترانش با حسی که سرشار از خوشحالی بود حرف میزد. «اولین روزی را که راحله به مکتب رفت هرگز فراموش نمیکنم، تمام آرزوهایم را در داخل کتابهایش گذاشتم تا با دخترم به مکتب برود و پرواز کند، حالا او دانشگاه را تمام کرده و معلم است.»
او در این سالها به خاطر درس خواندن فرزندانش از قالین بافی گرفته تا تمیزکاری خانههای مردم را انجام داده است و نزدیک به هشت سال است که داخل حویلیاش را سبزی میکارد و آن را در بازار میفروشد. «هیچگاه از کار کردن خسته نشدم، شب و روز تلاش کردم تا آیندهی اولادهایم بهتر از زندگی خیلی از آدمها باشد، وقتی متوجه شدم که آسیب کارهای سنگین بیشتر از مزدش است، به کمک برادرم داخل حویلی را یک فارم کوچک سبزی ساختم، حالا روزانه تا پنج صد افغانی برایم درآمد دارد و زندگی ما را میچرخاند.»
راحله، دختر بزرگ صفیه در دانشگاه تعلیم و تربیه کابل رشتهی کیمیا را خوانده است و ساجده رشتهی پرستاری را در یک دانشگاه خصوصی تمام کرده است، علیرضا تا قبل از سقوط نظام جمهوری در یک موسسهی خصوصی مدیر مالی بوده است. بعد از تسلط گروه طالبان او هم مانند هزاران نفر دیگر راه مهاجرت را پیش میگیرد و حالا نزدیک به یک سال است که در ترکیه زندگی میکند و منتظر فرصت است تا خودش را به اروپا برساند.
صفیه در حالی که آخرین دستهی «نعناع» را میبندد، ساجده را صدا میزند که به دکاندار سر کوچهی شان تماس بگیرد تا دنبال سبزیها بیاید. «دخترم به کاکا عبدالله زنگ بزن بگو بیا سبزیها را ببر، راستی بگو یک قوطی خرما هم بیاور که برای علیرضا نذر کنیم.»