تاریخ بشری، روایت غمانگیزی دارد. از هر پهلوی این تاریخ خون میچکد و اندام زخمیاش درد میکند. خشونت، جنایت، له شدنِ آدمی، نابرای، بیعدالتی، سلطه بر دیگری حتا در حوزهی فردی و غیریتسازیی، واژههای پرکاربرد و جاندار در متن تاریخ است. مصادره و تعریف هویتهای انسانی بیآنکه خود فرد انسانی در آن نقش و سهمی داشته باشد، در بستر این تاریخ، دردناکترین بخش آن است. زیرا آدمی با هویت خود زیست میکند. مصادرهی هویت فرد انسانی، سلب طبیعیترین حق اوست. فردی انسانی با هویت خود شناخته میشود. وقت این شناخت و این حق از او گرفته شود، دیگر با خود واقعی افراد نه؛ بل با فردی از خودبیگانه و غیر واقعی روبهرو هستیم.
تا پیش از رنسانس و شکلگیری جنبشهای روشنگری، فرد در جامعه عنصر بیتأثیری بود. فرد انسانی در یک کلیت اجتماعی تعریف میشد. جوامع اکثرن بر پایهی پندارها و رویکردهای مردان شکل میگرفت. ساختارهای فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و غیره، همه بر پایهای باورها، نگرشها، رفتار و کردار مردان برساخته و بازتولید میشد. زن در این بسترِ تاریخی، زخم ناسور بیعدالت و نابرابری بوده است. زیرا در کنار حق فردیاش به عنوان فردی از یک کلیت اجتماع، به عنوان زن و جنیستاش نیز مورد تبعیض قرار گرفته است. نگاه دست چندمی به زن و تعیین مرز حق و تکلیف زن از سوی مردان، بر تداوم یک سنت ناپسند میانجامید. سنت که با حاکمیت ادیان و ایدیولوژیهای که ساختارهای تعریف شده از یک جهان دیگر که فرد انسانی هیچ دخالتی در شکلگیری چارچوبهای فکری آن نداشته است، فربهتر شد. «مردم سرنوشت خود را درک نمیکنند، پس من سرنوشت ایشان میشوم.»!
پس از شکلگیری جنبشهای روشنگری، تکانهی ایجاد شد که همهی پهلوهای زندگی انسانها را متحول ساخت. فرد انسانی در کانون توجه قرار گرفت. نگاه تکلیفمحور جایش را به حقمحوری بدل کرد. انسان؛ محور تحولات اجتماعی و مختار و مسؤول اعمال خود گردید. پس از آن؛ روند شگوفایی آزادیخواهی و برابری که متضمن بِهزیستی اجتماعی و انسانی نیز است، سیر رو به بالا داشته است. هرچند مسیر شگوفایی آزادیخواهی پرخم و پیچ بوده است؛ اما موج آزادیخواهی و برابری چنان خروشان بود که همهی مرزهای تاریک و تیرهی ساختارهای فرهنگی و اجتماعی زمان را درنوردید. امروز که در قرن ۲۱ رسیدهایم، بشریت به دستآوردهای بزرگ و چشمگیری در همهی سطوح رسیدهاند. اما در جوامع عقبمانده یا عقبنگهداشته شده، قصه همان قصهی بیچشمانداز و فروافتاده در عصرهای درون تاریخ است. قصهی نابرابری، بیعدالتی، از خود بیگانگی، فرو افتادگی در رویههای ناپسند که سر از جهنم تاریخ بدر میآورد. قصهی آوارگی انسان در وادی ناپیدای خردسوز و خردگریز، قصهی مصادره و تعدی بر هویت و حق دیگران. قصهی تلخکامیهای تبار تیره دلان که هوش و خرد از عصر حجر آورده و تن به تاریخ امروز سپردهاند. افغانستان یکی از این جوامع است. ساختارهای فکری-فرهنگی آن لبریز است از: تبعیض، نابرابری، خشونت و دیگرسازیهای که زمینهساز تداوم تیرهروزیهای گذشته است. فرایند فرهنگی-اجتماعی برساختهی تفکر مردان سنتیست. مردان که فردای زندگی را همیشه از عینک سنت سابق دیدهاند و هنوز میبینند. هیچ افقی برای تغییر و تحول بر نمیتابند. غافل از این که آدم و فکر آدمی همپا با زمان و شرایط دچار تغییر و تحول میشود. با فروپاشی رژیم سیاه طالبانی و روی کار آمدن نظام پساطالبان، افغانستان با کاروان معرفتی کلان بشری پیوند خورد. انسان افغانستانی با چشماندازهای نوین و افقهای تازه آشنا شد. اتفاق که چتر بزرگ فکری-فرهنگی جامعهی سنتی و گیر افتاده در دام خرافات و سنتهای ناپسند و دست و پاگیر را متزلزل کرد. تکاپوی تازه جان گرفت، فرصتهای جدید مهیا شد و بستر برای پویش و رویش اندیشهها و بیان تفکر آزاد نسبتاً فراهم گردید. در این دوره بود که زنان، همان نیم پیکر خاموش و خفته در بستر دردآگین جامعهی افغانستان، صدای بلندتر کشید، هرچند این صدا همیشه بلند شده؛ ولی ضعیف و کمشنوا باقی مانده است؛ زیرا بسترها و ساختارهای اجتماعی و سیاسی جامعه چنان پهنادار بوده است که صدای هیچ زنِ را توان عبور نبود. اینبار اما قصه فرق میکند. زنانِ امروز، زنان دیروز نیستند، اما هنوز هویت زنان در گروی الگوهای مردانه گیر افتاده است. قصهی مردان به کنار، زنانِ را میشناسم وقت شایستگی کسی را بستایند، راحت میگویند: «چه کار مردانهی»؛ این جمله ممکن حامل بار مثبت باشد، اما برای زنان آگاه یک واقعیت دردناک را تداعی میکند، یعنی هر کار غیر عادی و ستایشبرانگیز مردانه است. انگار زن چنین کاری نمیتواند. پندارها و رفتارهای از این دست زیاد داریم که هرچند ناخودآگاه یا آگاهانه، تبعیضآمیز است. لذا اندک است زنان که هویت زنانگی را آنگونه که باید، بازتاب بدهند. در ۱۸ سال پسین، کارهای برای برابری حقوق زن و مرد صورت گرفته است؛ اما واقعیت این است که این کارها به دستآوردی ماندگارِ منجر نشده است. کارهای که اکثرن نمادین و کوتاه مدت بوده است. من باور دارم که این کارها ممکن جهشی ایجاد کند، چشماندازهای ناخواستهی بگشاید، اما منجر به جریان فراگیر و تحولآفرین نمیشود. زنان باید بدانند که بسترها و ساختارهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، هنری، الگوهای زیستی و فکری جامعه، مردانه است. الگوهای تنگ و تاریکی که حتا برای مردان دیگراندیش خفقانآور است. این بسترها و ساختارها باید تغییر کند. زیرا عقبگرا و زیانبار است. هم برای زنان و هم برای مردان. اگر زنان و مردان را دو بال یک پیکر بشماریم، پیکر جامعه با یک بال معیوب، نمیتواند به حرکت بیاید، جا میزند و در شرایطی که دیگران هی رو به جلو میروند، ما عقبگرد داریم. زنان در افغانستان باید به بازتعریف هویت بپردازند. هویت زنان باید به گفتمان جدی تبدیل شود. ساختارهای کلان و نمادهای بزرگ اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و… هویت زنان را از دید خود شان برتابند و بپذیرند. تا هویت زنانه وارد ساختارهای یادشده نشود؛ جامعه با یک تضاد درونی مواجه است که راه پیشرفت و رسیدن به یک جامعهی انسانی را میبنند. آنچه که برای همه زیانبار است. اما چه کسانی این هویت را میتوانند بازتعریف و نهادیه کنند؟ از تویی که داری میخوانی آغاز میشود.
آغاز دوباره؛ روایتگری در برابر فراموشی و ستم
آغاز مجدد فعالیت نیمرخ، صرفا یک اقدام معمول رسانهای و نهادی نیست، بلکه تعهدی برای ثبت حقیقت، مقاومت در برابر سرکوب، و ایستادگی در کنار زنانی است که همچنان برای عدالت و آزادی مبارزه میکنند.
بیشتر بخوانید