یادداشت: زهرا
این یادداشت را دو روز قبل نوشتم، زمانی که انترنت، آخرین راه نفس کشیدن ما به جهان بیرون، بهیکبارگی قطع شد، یا بهتر است بگویم قطع کردند. این اتفاق فقط خاموشی صفحههای گوشی و لبتاب نبود، بلکه خاموش شدن امیدهای نسلی بود که در تاریکی جهل و تحجر گروه طالبان زندگی، تحصیل و آیندهاش را بر پایه این رشتههای غیر قابل دید بنا کردهاند.
همچنان در جهان امروز که «ارتباط» یک نیاز اولیه و بخشی از هویت انسان معاصر است، قطع شدن آن در محیط و کشوری که زیر حاکمیت یک گروه عقبگرا و آدمکش است؛ چیزی فراتر از یک مشکل فنی؛ بلکه نوعی بیصدا کردن، حذف تدریجی امید و آیندهی مردم به خصوص زنان است.
روز اول
بیشتر از ۲۴ ساعت از زمانی که انترنت و شبکههای مخابراتی را به طور کلی قطع کردند، میگذرد. ۲۴ ساعتِ طاقت فرسا را پشتسر گذاشتم. زندگی کردن بدون انترنت، آن هم درست زمانی که همه زندگی مان متکی به آن است، سخت و غیر قابل تصور است. برای منی که همواره و بهطور خاص در چهار سال حاکمیت طالبان، از این ابزار برای بهتر شدن آیندهام استفاده کردم، سپری کردن این لحظات به مثابه ذره ذره آب شدن وجودم است. تمام آینده و زحمات چندین سالهام برای بار دوم در حال فرو پاشیدن است، اولی در زمان تسلط این گروه و منع آموزش و کار زنان، و حالا با قطع انترنت؛ اما من باز هم دست از پا دراز تر فقط تماشاگر هستم. در روزگاری که تنها امید دخترانی چون من کلاسهای آنلاین و دانشگاه آنلاین است، محروم شدن از آخرین امید، همهی آینده ما را تاریک میکنند.
راستش را بخواهید، امروز بارها به ادامه ندادن فکر کردم، به اینکه اگر دیدم زندگی به همین روال ادامه داشته باشد، چارهای جز از بین بردن خودم نخواهم داشت. ولی باز هم به یاد آوردم که امیدوار نگه داشتن خودم در این روزها بزرگترین کاری است که من میتوانم، ولی اصلا آسان نبود. فکر کردن و قانع کردن خودم به این که در میان تاریکی مطلق همچنان باید ادامه بدهم کاری سادهی نیست.
امروز، ۳۰ سپتامبر، وقتی بیرون رفتم، مردم مثل همیشه داشتند زندگی عادی شان را پیش میبردند و مشغول روزمرهگیهایشان بودند. به این فکر کردم که این مردم به همه چیز عادت میکنند. اینها، همان آدمهای هستند که در برابر سقوط وطن و کشور شان سکوت کردند، آنهای که در برابر بسته شدن مکتب و دانشگاه به روی دخترانشان حتا خم به ابرو نیاوردند، چطور میتوان توقع داشت در برابر قطع شدن خدمات انترنتی که کوچکترین نگرانی برای شان ایجاد نمیکنند، خودشان را تکان بدهند. ولی دلم برای خودم و همنسلانم میسوزد، رنج و محدودیت برای ما دختران و زنان افغانستانی درست شبیه آیینه است، وقتی به آن فکر میکنیم، جز اینکه خودمان را در آن ببینیم هیچچیزی دیگر قابل مشاهده نیست.
میدانید، بارها اتفاق افتاده است که وقتی به خودم و تمام دختران این جغرافیای نحس فکر کردم، بیامان گریه کردم، بهخاطر تمام حسرتها و آرزوهایمان، بهخاطر حقوق ابتدایی و طبیعی ما که تبدیل به آرزو شدهاند، شما فکر میکنید، من و تمام شماهای که این متن را میخوانید، دخترانتان، خواهرانتان؛ سزاوار این همه بدبختی و سختی هستیم و هستند!؟
در این روزهای سخت که هیچ کاری از عهدهی من بر نمیآید، تمام تلاشم این است که بتوانم خودم را همچنان امیدوار نگهدارم، شاید هیچ کسی این را درک نکند که همین زنده نگهداشتن امید چه توانی از من میگیرد. منی که همیشه به یک آینده بهتر تلاش کردم و امیدوار بودم، این روزها همین امیدوار بودن نفسم را بریده، طاقتم را طاق کرده و دلم تنگتر از هر زمانی است. خداکند اینروزها زودتر تمام شود؛ زیرا که سنگینی اینبار به زودی کمرم را خواهد شکست.
این شعر الیاس علوی را این روزها بیشتر از هر زمانی با خودم زمزمه میکنم که میگوید:
خدا کند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خیابانها
به شانهی هم بزنند
رئیسجمهورها و گداها
…
خدا کند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوکش دخترانش را آزاد کند.
برای لحظهای
تفنگها یادشان برود دریدن را
کاردها یادشان برود
بریدن را
قلمها آتش را
آتشبس بنویسند…
روز دوم
تقریبا ۴۸ ساعت از زمانی که آخرین پیامم را به دوستم فرستادم میگذرد. در این دو روز احساساتِ زیادی را تجربه کردم؛ خشم، ترس، نگرانی، پریشانی، ناامیدی.. ولی فکر کنم بدترین شان همان ترس و نا امیدی است. خودم را با کارهای مختلفی مشغول میکنم تا کمتر به این لحظات فکر کنم. دیروز سریال Trigger را دیدم. دیشب فیلم لبخند مونالیزا را، و امروز کتابِ «میخواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم» را میخوانم. نمیدانم این روزهای بد تا چه زمانی ادامه خواهد داشت؛ ولی آرزو میکنم، عمرشان به اندازه کوتهفکری این جاهلان باشد. هرگز نمیخواهم در این مبارزهی که ناخواسته دعوت شدهام، قافیه را ببازم. به قول علی بابا: امروز سخت است، فردا هم سخت است، ولی روزِ بعد از فردا خوب است، اکثر مردم فردا شام تسلیم میشوند. میدانم که دیگر وقتش رسیده. میدانم که من به اندازه کافی تجربه از این زندگی زشت دارم تا بتوانم به تنهایی زندگی کنم و از پس خودم برآیم، پس امیدوار به آینده میمانم، زیرا که این حق من است.


