درست چند ماه بعد از تسلط گروه طالبان روزهای پر از رنج و بدبختی نگار (مستعار) آغاز شد. رنجی که او را بارها وادار کرده است تا دست به خودکشی بزند. وقتی حرف از روزگار سیاهش میشود، تک تک کلماتش بوی ناامیدی میدهد و از ترس اینکه کسی صدایش را نشنود، سرش را پایین میاندازد و با صدای آهستهتر حرف میزند. «سخت است پیش چشمانت ببینی که پدرت ترا به خاطر اینکه دو روز بهتر زندگی کند، بفروشد. اگر کسی از خانواده ام مریض میبود و میگفت برای تداوی او مرا میفروشد هم برایم قبول کردنش راحت بود، ولی به خاطر اینکه پدر و برادرانم بتوانند با همسایهها و آشناها رقابت کند فروخته شدم، واقعا زجرآور است.»
نگار دختری است که با تسلط گروه طالبان محکم به ازدواج اجباری شد و حالا با گذشت هر روز از حاکمیت طالبان او در تاریکی بیشتر غرق میشود. زندگیاش بر مدار تاریکی میچرخد که رهایی از آن سخت و دشوار است، به گفته خودش، تنها راه رهایی او «خودکشی» است.
نگار که تازه داشت وارد سال چهارم دانشگاه میشد، دستور گروه طالبان او و هزاران دختر دیگر را از رفتن به دانشگاه منع کرده است. اندکی بعد، زمانیکه چند ماه از بیکار شدن پدرش میگذشت، مجبور شد به ازدواجی تن بدهد که شوهرش یک انسان غیرنورمال است؛ مردی بیرحم که بارها به او گوشزد کرده است که در صورت عدم اطاعت، او را خواهد کشت و جنازهاش را بدون اینکه کسی باخبر شود، زیر آوارهای خاک دفن خواهد کرد. «وقتی به پدرم گفتم که هرگز این مرد را قبول نمیکنم، طوری لت و کوبم کرد که دست راستم شکست، مادرم را نیز به بهانه های مختلف لت میکرد و میگفت تو دخترت را پند دادی تا با شوهرش کنار نیاید.»
نگار را خواستههای خودخواهانه پدر و برادرانش به درخت خشک و بیبرگی تبدیل کرده است که بهار و شگفتن از نو برایش افسانهای بیش نیست. او بارها به پدر و برادرش عذر کرده است تا او را از مردی که هیچ رحمی به حالش ندارد، نجات دهند، اما در عوض هر دو به او گوشزد کردهاند که دیگر در خانه پدر برای او جایی نیست. حالا نگار زندگی شاد نوجوانی را بر جفای روزگار باخته است و اعضای خانوادهاش پشت او را خالی کرده اند. زندگی او را به دست مردی سپردهاند که جز لذت بردن از جسم بیرمقش، هیچ چیزی از زندگی پس از ازدواج نمیداند. «وقتی زیر لت و کوب پدرم قبول کردم، مادرم گفت، شاید بعد از ازدواج مهرش به دلت بنشیند، ولی حالا متوجه شدم که با یک نااهل سر و کار دارم که هر لحظه قصد بلعیدنم را دارد، مگر میشود مهر چنین موجودی در دل آدم بنشیند؟»
وقتی در مورد خانوادهاش حرف میزند، کلماتش بی روح است؛ انگار دارد در مورد یک سنگ حرف میزند که بودن و نبودنش برایش هیچ فرقی نمیکند و یا هم نبودنش بهتر باشد. «یک روز وقتی از کورس نقاشی به خانه آمدم پدرم گفت، باید ازدواج کنی و ما هم مجبوریم طویانه بگیرم تا چند روز گرسنه نمانیم. من هیچ حرفی نزدم، معمولا حرفهایم را به مادرم میگفتم، وقتی با مادرم تنها شدم، او گفت، پدرت قصد دارد تو را به یکی از اقوام دور بدهد، من اصلا پسر را ندیده بودم.»
از این گفتوگو بین نگار و مادرش تنها یک هفته میگذرد که پدرش دوباره میگوید، امشب خواستگار میاید. «تا زمانی که خانه پر از نفر نشده بود و زنی که حالا مادر شوهرم است، شیرینی را در میان زنها تقسیم نکرده بود، باورم نمیشد که واقعا این اتفاق افتاده باشد.»
حالا از آن روز نزدیک به دوسال میگذرد و در این مدت چیزی که بیشتر از همه سراغ نگار را گرفته است، سیلیهای مردی بوده که به نام شوهر او تصاحب کرده است و بدون استثنا هر روز چند باری گونههایش را سرخ میکند. «فکر این که چگونه از مسیر دانشگاه و معلم شدن، مسیرم به ازدواج کشیده شد، دیوانهام میکند، شوهرم هر باری که لت و کوبم میکند با طعنه میگوید، درسهای که خواندی را حالا مرور کن شاید روزی به دردت بخورد و خودش بلند میخندد.»
نگار سال سوم دانشکدهی ریاضی دانشگاه کابل بود و آرزوی معلم شدن همیشه او را وادار کرده بود تا در برابر مشکلات دوام بیاورد. «علاقهای که به رویاهایم داشتم مرا وا میداشت تا در برابر سختیها تسلیم نشوم و امیدوار به آینده بنگرم، از کودکی دوست داشتم معلم شوم، بازی با اعداد را خیلی دوست داشتم، ولی هزگر تصور نمیکردم روزگار این گونه با سرنوشتم بازی کند.»
او حالا تنها یک دختری بازمانده از تحصیل نیست، بلکه دختری است که قربانی ازدواج اجباری نیز شده است. از همه دردآورتر، مادری است که هرگز دوست نداشت اینگونه مادر شود؛ وقتی کودک چهار ماهه اش را در آغوش میگیرد، نمایی از درماندگی و سختی در چهرهاش پدیدار میشود، صورت کودکش را میبوسد و گریه میکند.


