نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

روایت زنان رنج و سکوت

  • سایه
  • 28 عقرب 1402
A150

فصل خزان است و آن‌چه در این روزهای کابل بیشتر از همه به چشم می‌خورد فقر و بدبختی است، در مسیر برگشت به خانه خواستم مسیر دارالامان را پیاده‌روی کنم. صدای اذان از دور و نزدیک به گوش می‌رسید و نم نم باران هم در حال باریدن بود، در مسیر راه پیش هر نانوایی تعداد زیادی از مردان و زنان منتظر نشسته بودند تا کسی برای‌شان نان بخرد. زنان همه در زیر چادری‌های آسمانی رنگ و کهنه مخفی بودند و فقط می‌شد صدای التماس‌شان را شنید، مردها که بیشترشان کراچی داشتند و کمی دورتر از زنان به کراچی‌های‌شان تکیه داده بودند و آن‌هایی را که نان می‌خریدند، با نگاه‌های مظلومانه‌ای تا چند متری تعقیب می‌کردند.

وقتی از جادۀ اصلی وارد کوچه شدم، اذان تمام شده بود و نماز هم، بلندگوی مسجد داشت برای چندمین بار یک اعلامیه‌ را پخش می‌کرد و مرگ یک پسر جوان را خبر می‌داد، کسی که اعلامیه را می‌خواند می‌گفت؛ «جوان ناکام» در همین لحظه به چیزهای زیادی فکر کردم، ولی چیزی که مرا بیشتر با خودش درگیر کرده بود، علت مرگ آن جوان بود، در همین افکار غرق بودم که صدای یک زن حواسم را به خودش جلب کرد، وقتی پشت سرم را نگاه کردم، دیدم که زنی به زمین افتاده بود و داشت چیزی را داخل یک خریطه جمع می‌کرد، می‌خواست با عجله آن‌چه را که پراکنده شده جمع کند، ولی چادری که از سر تا قدمش را پوشانده بود، مانع‌اش می‌شد و نمی‌گذاشت دستانش سریع حرکت کنند، در آن لحظه آدم‌های زیادی از پهلوی آن زن عبور می‌کردند، ولی هیچ‌کسی به او کمک نکرد؛ بعد از چند لحظه یکی از دکان‌دارها آمد و کمکش کرد تا خریطه‌ای را که سنگین به نظر می‌رسید دوباره روی دوش‌اش بگذارد.

من هم صبر کردم تا نزدیکم برسد، پرسیدم، خاله‌جان کمکت کنم؟ او هم بدون هیچ مکثی گفت: «اره، خدا کمکت کنه، خیلی سنگین است.»

وقتی خریطه را گرفتم، خیلی سنگین بود، هنگام بلند کردن متوجه شدم که بریده‌های چوب، آهن‌پاره، کاغذ و پلاستیک را جمع کرده بود، اصلاً چیزی نپرسیدم و از دنبالش حرکت کردم، ولی انگار خودش می‌خواست حرف بزند، گفت: «برای ما بدبخت‌ها زمستان که می‌رسد، ترس از گرسنگی و سرما یک‌جا می‌شود و مجبوریم برای گرم کردن خانه از همین چیزها جمع کنیم، پول نیست که هم نان بخریم و هم ذغال.»

وقتی از او خواستم بیشتر در مورد زندگی‌اش بگوید با تعجب پرسید، از زندگی‌ام فیلم می‌سازی!؟ گفتم نه، فقط می‌خواهم روایت زندگی زنان را بنویسم. نمی‌شد چهره‌اش را دید، ولی از صدایش، فقر و رنج طنین‌انداز بود. جایی برای ایستادن و حرف زدن نبود، حدود 20 دقیقه همراهش راه رفتم تا به خانه‌اش رسید و در تمام مسیر او در مورد زندگی‌اش قصه کرد.

او شاه‌گل نام دارد و 48 ساله‌‌است، نزدیک 13سال می‌شود که سرپرستی خانوادۀ پنج نفره‌اش را به عهده دارد، برای او زمستان‌ها سخت‌تر از دیگر فصل‌های سال است، زیرا او مجبور است در کنار سیر کردن خانواده، برای گرمایش خانه نیز تلاش کند. «وقتی زمستان می‌شود، مطمئن نیستم که چند نفر ما تا بهار زنده می‌مانیم، به‌خاطر این‌که در شرایط عادی پیدا کردن “نان” بسیار سخت است، وقتی زمستان می‌رسد، سرما و گرسنگی یک‌جا می‌شود و بدبختی ما هم چند برابر.»

شوهر شاه‌گل یازده سال پیش در یک حادثۀ ترافیکی جانش را از دست می‌دهد، بعد از آن او سرپرستی سه دختر و مادر شوهرش را به‌دوش می‌گیرد. به گفتۀ خودش، او در این سال‌ها با فقر و قضاوت مردم یک‌جا مبارزه کرده‌است که تحمل حرف‌ها و قضاوت‌های مردم بیشتر از فقر و گرسنگی برایش دشوار بوده‌است. «زمانی‌که شوهرم از دنیا رفت، من در یک شفاخانه آشپز بودم که می‌توانستم خرج خانه و تحصیل دخترانم را بپردازم ولی بعد از دو و نیم سال کارم را از دست دادم، از آن به بعد مجبور بودم در خانه‌های مردم لباس‌شویی کنم، با این‌همه نگذاشتم دخترانم بی‌سواد بمانند.»

او در کنار تمام مشکلاتی که طی این سال‌ها با آن روبه‌رو بوده، باز هم دخترانش را حمایت کرده تا درس بخواند، بزرگ‌ترین دختر او سال چهارم دانشکدۀ ریاضی دانشگاه کابل بوده که گروه طالبان، رفتن دختران به دانشگاه را منع کرد. «من تمام امیدم در این سال‌ها دخترانم بود که درس‌های‌شان تمام شود و از نوک قلم‌شان نان پیدا کنند، بعد از فوت شوهرم چند برابر مردم رنج و سختی را تحمل کردم تا دخترانم به مکتب بروند و درس بخوانند.»

نازدانه، دختر بزرگ خانواده‌است و 25 سال دارد، وقتی دروازه را به روی مادرش باز کرد، از دیدن من که خریطۀ مادرش هم روی دوشم بود، چهره‌اش سرخ شد و حالت همراه با شرم را به خود گرفت، به مادرش گفت: «چند بار گفتم که نرو، باران هم باریده مریض شوی چه کار کنیم؟» مادرش لبخندی زد و گفت: «نروم چکار کنم دخترم، زمستان کجا شویم؟»

وقتی از نازدانه پرسیدم که در چه حال است؟ به مادرش نگاه معناداری کرد و آهی کشید، گفت: «مادرم را که دیدی، از وقتی طالبان آمده زندگی ما هر روزش همین‌طور است، تمام روزها را با ترس از گرسنگی می‌گذرانیم و حالا که هر روز سردتر می‌شود، سرما بدتر از گرسنگی است.»

همچنان بخوانید

چهار سال آپارتاید جنسیتی و سرکوب؛ مرکز حقوق بشر افغانستان خواستار ادامه انزوای گروه طالبان شد

زن؛ غول زندانی شده در چراغ جادو

اجرای نقش مأموران طالب، توسط مردان در خانه

او از روزی که اجازۀ رفتن به دانشگاه را ندارد، در خانه به دختران همسایه‌هایش مضامین مکتب را درس می‌دهد. «یک سمستر مانده بود که دانشگاهم تمام شود، روزی که دانشگاه بسته شد، تمام امیدم یک‌باره روی سرم خراب شد. حالا هم به دختران دیگر ریاضی و فیزیک درس می‌دهم، حداقل نمی‌گذارم آن‌ها از آموزش دور شوند.»

وقتی در مورد مادرش حرف می‌زد، گلویش را بغض می‌گرفت و اشک در چشمانش حلقه می‌زد. «مادرم در این سال‌ها بسیار رنج و سختی کشیده، من امید داشتم با تمام شدن دانشگاهم دست مادرم را بگیرم و نگذارم دیگر کار کند، ولی این‌طور نشد و آمدن طالبان تمام رویاهایم را به خاکستر تبدیل کرد.»

دو دختر دیگر شاه‌گل نیز در آستانۀ تمام کردن مکتب و اشتراک در امتحان عمومی کانکور بوده، ولی حالا بیشتر از دو سال می‌شود که در سایۀ گروه تروریستی طالبان زندگی در برزخ را تجربه می‌کنند و حتی اجازۀ رویا پرداختن را هم ندارد.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: آپارتاید جنسیتیحق تحصیلزنانفقر
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN