نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

روایتی از زینب ۲۶ ساله که نامزدش در انفجار میدان هوایی کابل ناپدید شد

اولین و آخرین قرار در پل سرخ

  • صنوبر
  • 15 حوت 1401
پل سرخ

در آخرین سال تحصیلی‌ام در دیپارتمنت جیولوژی دانشکده‌ی زمین‌شناسی دانشگاه کابل، با پسری به اسم ذکی آشنا شدم که موضوع پایان‌نامه‌ها‌ی مان باهم مرتبط بود. قرار شد در ترتیب پایان‌نامه با هم همکاری کنیم.

ارتباط دوستانه‌‌ای داشتیم. از همان سال اول تحصیلی در یک کلاس بودیم، اما در ماه‌ها‌ی آخر فراغت، قرار شد همدیگر را کمک کنیم که پایان‌نامه‌ها‌ی مان را دفاع کنیم.

‌او پسر آرام و سر به زیری بود. همانطور که من یک دختر آرام، سر به زیر و پرکار بودم. این به خاطری بود که به پدرم قول داده بودم با هیچ پسری وقت‌گذرانی نکنم وگرنه اجازه نمی‌داد از روستا به شهر و دانشگاه بیایم.

دانشگاه‌ها‌ که رخصت شد برای تکمیل کردن پایان‌نامه‌ام مجبور شدم زمستان را در کابل سپری کنم. یک اتاق دانشجویی اجاره کردم و مصروف نوشتن پایان‌نامه شدم. هرازگاهی با ذکی از طریق تلفن در ارتباط می‌شدم. صحبت‌ها‌ی تلفنی مان در حد احوال‌پرسی و خداحافظی بود و موضوعات مربوط به پایان‌نامه.

وقتی زمستان سرد کابل سر شد من هم پایان‌نامه را تکمیل کردم و در یک جلسه‌ای از آن دفاع کردم. می‌خواستم به روستا بروم اما ذکی از من خواست که کمی بیشتر در کابل بمانم و برای خود کار پیدا کنم.

حرف منطقی زده بود. بعد از فراغت به روستا می‌رفتم که چه کار کنم؟ با وجود مخالفت‌ها‌ی پدرم که تعهد کرده بودم بعد از دانشگاه به روستا برگردم، در کابل ماندم و به کمک ذکی در یک نهاد غیردولتی کار پیدا کردم. پدرم هم با کارم موافقت کرد و برای گذراندن زندگی از روستا به شهر کوچ‌ کرد.

در این مدت ارتباط ذکی با من نزدیکتر شده بود، تا جایی که هربار شماره موبایلش روی صفحه موبایلم می‌افتاد ضربان قلبم تندتند می‌شد، دستانم یخ می‌کرد و ته دلم دنبال راهی می‌گشتم که تلفنش را جواب ندهم. مدتی در همین حس سردرگم مانده بودم که چرا ذکی که به من این‌همه لطف کرد از دیدنش و حتا از شنیدن صدایش فرار می‌کنم. شاید به خاطر این بود که به پدرم گفته بودم که با هیچ پسری وقت‌گذرانی نکنم.

نسبت به او ته دلم حس خوبی داشتم و هرازگاهی با خودم می‌گفتم اگر ازدواج کردم با شخص مثل ذکی ازدواج کنم. زنگ‌ها‌ و پیام‌های ذکی بیشتر شد تا جایی که دوباره خودم را به دست آوردم و به تلفن‌ها‌یش جواب دادم.

در رستورانت شاهی پل سرخ قرار گذاشتیم. با روبرو شدن با ذکی هنوز دل‌شوره داشتم. از یک طرف دلتنگش بودم و از دوباره دیدنش باید خوشحال می‌بودم و از طرف دیگر جلویش دست و پایم را گم می‌کردم.

نیم ساعت زودتر سر قرار حاضر شدم. تا ذکی آمد از نشستن در آنجا حس خوبی پیدا کرده بودم. سر اولین قرار از من خواستگاری کرد و گفت با خانواده‌ام صحبت کنم تا خانواده‌ها‌ی مان نیز باهم آشنا شوند و ازدواج کنیم. بعد از دیدار خانواده‌ها‌ همه چیز سریع اتفاق افتاد و خیلی زود نا‌مزد شدیم.

همچنان بخوانید

یوناما؛ خاموشی انترنیت به مرگ بیماران، توقف کمک‌ها و شوک عمومی انجامید

نیلا ابراهیمی در جمع رهبران جوان ۲۰۲۵ سازمان ملل قرار گرفت

آگاهی‌دهی در باره‌ی سرطان پستان و بحران دسترسی زنان افغانستان به خدمات درمانی

در هیاهوی گزارش‌ها‌ی افزایش جنگ و سقوط ولسوالی‌ها‌ به دست طالبان، به مهمانی‌ها‌ی خانوادگی می‌رفتیم و تصمیم گرفتیم در کنار کارهای رسمی مان، برای همدیگر نیز وقت بگذاریم؛ به قدم زدن، رستورانت و تپه‌نوردی در کوه‌پایه‌ها‌ی غرب کابل برویم. دومین قرار مان را هم در پل سرخ گذاشته بودیم اما روز قرار ما، طالبان به کابل رسیدند و دیگر ذکی را ندیدم. تلفن‌ها‌یش در دسترس نبود. در آخرین تماسی که با من گرفت گفت: «زینب من در میدان هوایی هستم، متأسفم که نتوانستم ببینیم، ناگهانی تمامی کارمندان را به میدان هوایی خواستند، از این‌جا می‌روم، وقتی رسیدم تماس می‌گیرم. تو نگرانم نباش اما من قول می‌دهم سر اولین فرصت تو را پیش خودم بیاورم.»

یکنواخت حرف زد و حتا نتوانست درست خداخافظی کند. این‌گونه اولین و آخرین قرار مان در پل سرخ رقم خورد و دیگر او را ندیدم.

میان تمام بی‌قراری و ناامیدی منتظر احوالش بودم که در میدان هوایی کابل انفجار شد. تلفن‌ها‌ و شبکه‌ها‌ی اجتماعی او برای همیشه خاموش شد. دومین قرار مان نارفته ماند. حسرت دیدارش به دلم ماند. کوچکترین نشان از او نیافتیم که در آنجا کشته شده باشد یا زره زره شده به هوا رفته بود و یا از کشور که خارج شد دیگر با من وخانواده‌اش ارتباطی نگرفت.خانواده‌اش برایش مراسم ختم و سالگرد و عزا گرفتند و در حسرت قبر نداشته‌ی فرزند شان هستند اما من هنوز در انتظار او هستم.

این روزها قرمزترین شالم را می‌پوشم و با لاک ناخن سرخ به سطح شهر می‌روم، به کتاب فروشی‌ها‌ی پل سرخ می‌روم، به مکان اولین قرارمان و موسیقی‌ها‌ی مورد علاقه‌اش را می‌‌شنوم. پدرم بارها به من تذکر داده است که با رفتن ذکی باید به فکر ازدواج باشم و یا جلو طالبان زیادی با لباس‌ها‌ی سرخ و سفید نروم.

اما چه فرقی می‌کند، کوچه‌ها‌ی کابل دیگر بوی عطر دختران و پسران جوان را نمی‌دهد، در عوض دستارها و پوتین‌ها‌ی طالبان مسلح به چشم آدم می‌افتد. زنانی چون من که طالبان همه چیز شان را گرفتند با لاک و روسری قرمز به جنگ این تروریستان نروند چه کار کنند؟

موضوعات مرتبط
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 41

  1. جاوید says:
    3 سال پیش

    داستان زیبایی بود.ممنون از دختر با احساس نویسنده.انشاالله زکی زنده باشه و برگرده تا این دختر نازنین و با احساس هم خوشحال بشه.

    پاسخ
    • Haidari says:
      3 سال پیش

      واقعا درد آور بود خواهر پاکدامن من تو قهرمان هستی تا دم مرگ منتظرش باش

      پاسخ
      • شعیب احمدی says:
        3 سال پیش

        واقعا وقتی من این داستان را خواندم متاثر و غمگین شدم انشالله که ذکی خوب و صحت مند باشه دوباره پیش شما و زندگی خود بر گردد

        پاسخ
      • Hanif rezai says:
        3 سال پیش

        داستان غم انگیزی بود ان شاء الله که زکی سالم باشد و این دو دل داده باهم زندگی عاشقانه ای داشته باشند

        پاسخ
      • Aakif says:
        3 سال پیش

        خیلی درد آور بود خدا کند که صحی سالم باشد ذکی بیدر

        پاسخ
    • Latif Laiq says:
      3 سال پیش

      داستان پند آموز بود تشکر از نویسنده و دختر با احساس و عشق واقعی شان که برایم خیلی عالی تمام شد خداوند ذکی را به سلامت به آغوش خانواده اش و همچنان به آغوش عاشقش بر گرداند که سال های سال باهم زنده گی عاشقانه داشته باشد

      پاسخ
      • Mohammad Yasin says:
        3 سال پیش

        چرا یک انسان تا پای مرگ منتظر کسی باشه که مرده یا اگر زنده است احوالی از او نیست ؟

        پاسخ
        • Hʊsnɑ Faizy says:
          3 سال پیش

          عشق انسان را به همچون کار وادار می کند انسان هر بار عاشق نمی شود فقط یکبار عاشق می شود البته عشق مجازی و دیگر اینکه عشق حقیقی هر گاه انسان مفهوم عشق واقعی را درست درو کند می تواند راحت این موضوع را بفهمد که چرا به شخص که شاید اصلا در این دنیا نباشد منتظرش است از نظر من تو شاید کار منطقی نیست اما از نظر دل عاشق منطقی‌ترین کار است
          در عشق غم، دلتنگی، منتظر بودن با وجود که میدانی بر نمی گردد زیبا است.

          پاسخ
      • Kakar says:
        3 سال پیش

        Very sad story. May Allah swt help you find your happiness forever. Everything will be OK!

        پاسخ
      • غلام عباس says:
        3 سال پیش

        داستان تان به دلم نشست از همان ابتدا ولی متاسفانه در اخیر ناراحت شدم و اینکه سرانجام ماجرا به یک واقعیت تلخ ختم شد که هزاران هموطن ما بااین سرنوشت تلخ ومهاجرت روبروشدند، دعا میکنم ذکی شما در میان آنها نبوده باشد و نهایتا پیشت برگردد.

        پاسخ
  2. محمدعلی says:
    3 سال پیش

    داستان خوبی بود به امید دیدار دوباره شان

    پاسخ
  3. محمدتقی محمودی says:
    3 سال پیش

    بله، طالبان بنیان خانواده های مردم افغانستان را از بین برد.
    این واقعیت تلخ را قبول داشته باشیم ، امید وارم ذکی زنده باشد، روزی به خانواده ی خود تماس خواهد گرفت.

    پاسخ
  4. احمد خالدنواندیش says:
    3 سال پیش

    دقیقا اوضاع نابسامان کشور بسادردآورورنجبراست امیدکه همه ناامیدی ها روزی زین دیارخسته پا به کوچ همیشگی بگذاردماقشرجوانان همیشه آسیب پذیربوده ایم اما این رنج تابکی !
    بااحترام نواندیش

    پاسخ
    • موسی شفیق says:
      3 سال پیش

      خیلی داستان غم انگیز وای واقعیت تلخ جامعه‌ای ما.
      جوانان واقعا ضربه‌ای شدید روحی و روانی را از تحولات اخیر متحمل شدند. به امید که ذکی زنده باشد و امید زینب و خانواده اش گردد.

      پاسخ
      • صفت الله الکو says:
        3 سال پیش

        این نتیجه طالبان آمدن در دست خداوند بود
        و در هر کار خداوند یک حکمت وجود دارد
        پس یک کمی از عقل تان کار بگیرید و این رشخندی هارا بس کنید

        پاسخ
  5. Andisha says:
    3 سال پیش

    نفسم بند آمد.‌

    پاسخ
    • رویا نیکزاد says:
      3 سال پیش

      واقعن داستان غم انگیز بود امید دارم خوشی هایت دوباره سر گیرد و خبر خوشی بشنویی .
      روایت قشنگی بود با کلمات که واقعن شایسته داستان است .

      پاسخ
      • Qudratuulah Shقahbaz says:
        3 سال پیش

        واقعا داستانی بود در آور اما بازهم دعا میکنیم ذکی زنده برگردد…

        پاسخ
      • Hasibullah Samadi says:
        3 سال پیش

        داستان خیلی ناراحت کننده بود خداوندج مهربان یک روزی برگرده با هم خوش بخت میشین زنده گی خوبی داشته میباشین امید ته هچ وقت از دست نتی خدا بزرگ است

        پاسخ
  6. نیاز محمد says:
    3 سال پیش

    اشک هایم جاری شد انشاالله که زنده باشد وباهم برسند

    پاسخ
    • جمشید says:
      3 سال پیش

      امیدوارم دو باره زکی برگردد خواهرم دلم با خواندن ای داستان خون شد قلبم آتش گرفت خدایا دیگر توان غمگین بودن جوانان عزیز خود را نداریم خودت بالای ما مظلومان رحم کن 😭

      پاسخ
      • Jan Hajizada says:
        3 سال پیش

        طالبان خواهر جان نه تنها برای تو سخت بوده بلکه به همه سخت بوده و است زنده گی هر کسی شور و غوغای خود را دارد ولی خواهر جان همه چیز نابود شد رویایی کابل ما رویایی وطن ما رویایی عزیزان ما همه چیز همه چیز زنده گی روز به روز سخت تر و سخت تر میشه خداوند اول به شما صبر بدهد و بعدن به همه ما
        از دربار خداوند منان برایی شما دعا میکنم که در آینده های نزدیک یک خبر خوش برای تان برست

        پاسخ
  7. AMIR says:
    3 سال پیش

    داستان خوبی بود با این که دو دلداده و دلباخته به هم رسیده بودند اما داستان بازهم غم‌انگیز به پایان رسید و دردی که در دلمان نهفته بود دوباره تازه شد و باعث شد دوباره به یاد داستان های غم‌انگیز خودمان بیافتیم داستان های که خوب شروع شد و بد به پایان رسید اما لعنت به کسانی که باعث غم‌ناک شدن داستان های‌مان شدند اما قاتلان این مردم و سرزمین روزی باید بهای تمام این رنج های که میکشیم و کشیدیم ره بپردازند بهای که باید با خون پرداخته شود

    پاسخ
  8. Arash says:
    3 سال پیش

    خدا کند که ذکی را دوباره صحیح و سالم ببنید

    پاسخ
  9. Zahra says:
    3 سال پیش

    داستان خوبی بود آرزو میکنم ذکی برگردد و باهم خوشبخت شوین

    پاسخ
  10. Ebrahimkhil says:
    3 سال پیش

    واقعا داستان حیرت انګیز بود
    اینجاست که زندګی جوانها به مخروبه میرود

    پاسخ
  11. tabish seroosh says:
    3 سال پیش

    خیلی وقت می‌شود که اولین دیدار آخرین دیدار می‌باشد ولی چیز که روشن ان محبت است که هرگز بخاطر اش منصرف نه می شویم این را باید دانست که آن محبت را باید گرامی داشت

    پاسخ
  12. Erfan says:
    3 سال پیش

    داستان خیلی عالی مگم غم انگیز
    دعا میکنیم که ذکی زنده باشه
    و راه ارتباط با وی را پیدا کند

    پاسخ
  13. ولید says:
    3 سال پیش

    خیلی یک داستان زیبا..
    آرزو مندم به آرزو و امید هایت برسید بانو.

    پاسخ
  14. دوکتورعبید says:
    3 سال پیش

    واقعن داستان غم انگیزی بود درین دقایق که این داستان غم انگیز را میخوانم اشک ازچشمانم جریان پیداکرد وخیلی متاثرشدم باید اینکه ذکی زنده باشد وباهم وصل شوند.

    پاسخ
    • Masouda hashimi says:
      3 سال پیش

      داستان زیبا اما درد آور
      چراغ،امید دیدارش را هیچ گاهی خاموش نکن انشاءالله که خبرهای خوش و مسرت آمیز بشنوی خواهر عزیزم

      پاسخ
  15. دکتورعبیدالله فضلپور says:
    3 سال پیش

    به امید اینکه اصلاح گردد.

    پاسخ
  16. اسماعیل says:
    3 سال پیش

    واقعیت در انتظار بودن سخت است متعصب هستم برای زینب تشکر از نویسنده این داستان بسیار عالی نوشته کرده بودین

    پاسخ
  17. Abdul Hadi Khawari says:
    3 سال پیش

    واقعا داستان غم انگیزی بود در آن زمان تعداد مثل من و شما عزیزان شان ره از دست دادند امید وارم ذکی جان یک روزی به تماس شود

    پاسخ
  18. افراز says:
    3 سال پیش

    داستانی خوبی بود و در پهلوی این حس کردم شما بالای ذکی نام شک هم دارید، یعنی اینکه یقین کامل ندارید که فوت کرده باشد، قسمی نوشته اید که شاید فوت شده باشد و یا شاید هم به خارج رفته باشد.

    پاسخ
  19. Hashmatullah Adeeb says:
    3 سال پیش

    داستان غم انگیز و تلخی بود عشق هرگز نمیمیرد ذکی تا که تو نفس میکشی زنده است
    8مارچ روز جهانی زن برای تمام بانوان محترم مبارک

    پاسخ
  20. Abdul qayoom says:
    3 سال پیش

    واقعا خیلی داستان غم انگیز بود الله بزرگ صبر ‌واستقامت نصیب تان کند خواهر گرامی .

    پاسخ
  21. Amruddin says:
    3 سال پیش

    خیلی داستان عالی اما درد آور خداوند این خواهر مارا به آرزو یش برساند و ذکی اش برگردد صحی و سلامت.

    پاسخ
  22. Jawad says:
    3 سال پیش

    چیزی برای گفتن ندارم😥

    پاسخ
  23. Ebrahimi says:
    3 سال پیش

    طالبان به همه سد راه شدند خدا لعنت شأن کند ،
    ما هم از درس و تحصیل باز ماندیم لعنت خدا به طالبان 😭

    پاسخ
  24. سفیر says:
    3 سال پیش

    فک نکنم قبل طالبانم اوضاع خوب بوده باشه
    داستان غمناکی بود. انشاءالله همسرتون سالم باشه و برگرده و حالتون خوب باشه
    ولی تو روش مبارزه ت با طالبان فکر اساسی کن
    اینجوری بدتر میشه.
    فکر کن و راه درستی رو انتخاب کن
    قرار نیست حماقتهایی که طالبان به اسم اسلام میکنه شما رو از دین زده کنه
    دین رو درست یاد بگیر و از دین درست برعلیه طالبان استفاده کن. اصل شیعه مقاومته 🌹 خدا پشت و پناهتون و حالتون خوب

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN