نویسنده: زهرا
وقتی طالبان آمدند، تنها چیزی که داشتم یک ترسِ بینام و نشان بود و آیندهای تاریک. نمیدانستم چه در پیش است، فقط میدانستم که باید زنده بمانم، باید دوام بیاورم، هرطور که شده است.
مثل همهی زنها برای روزها اجازه نداشتم از خانه بیرون بروم. تا اینکه در دهم محرم، بالاخره دل به دریا زدم تا به عیادت یکی از دوستانم بروم.
کابل، شهری که میشناختم، برایم غریبه شده بود، پر از مرد، خالی از زن. نگاهها سنگین بودند، مثل نگاه به کسی که جایش اینجا نیست؛ اما تحملشان کردم. ایستادم. رفتم. در رفتن میتوانستم حقیقت را لمس کنم و رفتن، عبور از مرز پوسیدهشدن بود.
چند ماه بعد، تصمیم گرفتم انگلیسی یاد بگیرم. ساده نبود. مبارزه، از خانه شروع شد. پدرم اولین مانعم بود. شرط گذاشت که اگر میخواهم زبان بخوانم، باید همزمان به مدرسهی دینی هم بروم. با جبین گشاده قبول کردم.
سال بعد، وقتی اعلام کردند دخترها میتوانند به دانشگاه بروند، انگار دری بستهای باز شد. خوشحال بودم و امیدوار. مدرسهی دینی را رها کردم. فکر کردم بالاخره راه خودم را پیدا کردهام که قرار نیست مثل مادرم باشم، یا مثل هزاران زنی که فقط در خانه ماندهاند.
اما خیال خامی بود. بعد از دو سمستر، دوباره دروازهی دانشگاهها را بستند. هرچند، همان دانشگاه هم شبیه دانشگاه نبود. ما مجبور بودیم لباس سیاه بپوشیم، چادر سیاه سر کنیم، ماسک بزنیم. با آنهمه نیز پذیرفته بودیم؛ چون چارهی دیگری نداشتیم.
پاییز همان سال دوباره برگشتم به کورس زبان، این بار با عهدی محکمتر. به خودم قول دادم هر اتفاقی هم که بیفتد، عقبنشینی نکنم؛ انگار خدا هم میخواست امتحانم کند. زمستان که رسید، خبر آمد که طالبان میخواهند دخترها را از کابل جمع کنند.
در خانوادهی ما، اگر دختری دست طالبان بیفتد؛ انگار ناموس چند نسل لکهدار شده است. من این را میدانستم. با همین آگاهی، هر روز از خانه بیرون میرفتم. هر بار با ترس، با دلهره، با زخمهایی که هیچ کسی نمیدید، به جز خودم… و فقط استخوانهایم دردم را حس میکردند. اگر میترسیدم، اگر تسلیم میشدم، دیگر نمیتوانستم زندگی کنم. نه اینجا، نه هیچ گوشهای از دنیا.
تحمل کردم. گذشتم. زمستان تمام شد و اوضاع کمی آرامتر شد. سال بعد برایم بهتر بود. جدیتر شدم. شروع کردم برای آزمون تافل آمادهشدن را. عضو بنیادی شدم. امیدم دوباره برگشت. برای بورسیهی قزاقستان اقدام کردم. جون و جولای، سختترین ماههای سال بودند، پر از استرس و فشار. اما هر روز به خودم میگفتم: همین حالا، همین لحظه، آیندهات ساخته میشود.
دو مصاحبه انجام دادم و یک امتحان. بالاخره ۲۹ جولای نمرهام رسید: ۱۰۷. دو روز بعدش بورسیهی قزاقستان را هم گرفتم؛ انگار تمام دردهایی که کشیده بودم، بالاخره به پاداشی رسیده بودند. ولی هنوز هم بیرون رفتن آسان نیست. هنوز هم زن بودن، جرم است. هنوز هم این شهر، ما را نمیخواهد. و من هنوز امیدوارم؛ چون میدانم در دل هر دختر، آرزویی هست که نمیخواهد خاموش شود، به سینهی خاک بیفتد و از یادها برود.
کاش همهیمان یاد بگیریم برای آیندهیمان بجنگیم، برای صدا و فردای خودمان. تا روزی که هیچکداممان یک «مادر بیسواد» نباشیم. هر دختری، چراغی است که بر تارک جامعهاش میدرخشد. اگر بگذارند الفبا را زمزمه کند.