نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

زنان لزبین و هم‌جنس‌گرا در جوامع اسلامی چه می‌کشند؟

  • نیمرخ
  • 12 جوزا 1404
Website1

نویسنده: سائمه سلطانی

روز قبل برای تمدید اسناد اقامتی خانواده به اسلام‌آباد رفتم. از ایستگاه موترهای پیندی اسلام‌آباد که پایین می‌شدم، گوشی‌ام زنگ خورد. اوکی کردم. مادرم بود. بعد از سلام و علیک، پرسیدم: «خیریت است مادرجان؟ چه‌طور زود زنگ زدی؟» پاسخ داد: «خیریت است، گفتم برت بگم که متوجه باشی دستکول‌ات را کیسه‌بر نزنه که پاسپورتت مهم است، پیسه هم بلا در پسش!».

برایش خاطر جمعی دادم و قطع کردم که کسی در پشتم آهسته زد. رویم را دور دادم، دیدم زن جوانی است، سلام کرد و گفت: «چقدر خوب افغانستانی برآمدی! مه در سیت پشت سر بودم و فکر می‌کردم پاکستانی هستی، حالی صدایته شنیدم که فارسی گپ زدی، زیاد خوش شدم.»

گفتم: «شاید به‌خاطر این‌که چادر سر نکردم و پنجابی پوشیدم، ای‌قسم فکر کردی. خیر! خوش شدم از دیدنت. وزارت داخله میرم و عجله دارم. باید برم، دیر شده.» تا بگویم خداحافظ که گفت: «صبر! مه زیاد بلد نیستم این‌جا ره، میشه کمکم کنی؟» گفتم :«تازه آمدی پیندی اسلام‌آباد؟»

گفت: «نی، مگر بلد نیستم زیاد. می‌خایم هوتل بگیرم به‌خود، مگر زبان نمی‌فهمم و جایی ره هم بلد نیستم، اگر امکان داره لطفاً کمکم کو!» گفتم: «پس بیا اول بریم کارای مه که تمام شد باز از خودته حل می‌کنیم.»

خیلی خوشحال شد. آمدیم زیر سایهٔ یکی از دکان‌های خوراکه فروشی ایستگاه که تردد کمتر بود. چون تاکسی‌های روی جاده با هزینهٔ دو برابر به عین مقصد می‌رسانند، کوشش می‌کنم بیشتر درخواست تاکسی آنلاین بدهم. تاکسی که رزرو کردم، حدود ده دقیقه زمان می‌برد تا خودش را برای برداشتن ما برساند.

در این میان نام این زن را پرسیدم. اسمش را مژده گفت. دوباره پرسیدم که چرا تنهاست و با این نابلدی در این شهر بیگانه چه‌کار می‌خواهد بکند؟ در چشمانش اشک حلقه کرد و آه سنگینی کشید، انگار می‌خواست همهٔ دردش را با این آه تلخ بیرون بیندازد!

بغضش را قورت داد و شروع کرد به گفتن داستان خودش: «تا وقتی به بلوغ نرسیده بودم، نمی‌فهمیدم از نگاه جنسی علاقه به مرد دارم یا نی! بعداً که پریودم آمد و فهمیدم بالغ شدم، هیچ‌وقت هیچ حس و میل عاطفی یا جنسی نسبت به مرد نداشتم. بیشتر، وقتی ایره متوجه شدم که اولین خواستگارم آمد. خوشبختانه او وقت شانزده ساله بودم و فامیلم جواب رد دادند، گفتند: حداقل مکتبش ره تمام کنه بعد عروسی‌شه می‌گیریم. بسیار خوش شدم که جواب دادند. تصورش هم برم مثل جهنم بود که همسر یک مرد شوم. تا ختم دورهٔ مکتب دلم جمع بود که به خواستگارهایم جواب رد می‌دهند. مگر بعد از مکتب دگه جواب رد ندادند، گفتند وقت ازدواجم رسیده. اصلاً دوست نداشتم ازدواج کنم، او هم با مرد! دوست داشتم درس بخوانم، دانشگاه بروم و تحصیلم را ادامه بدهم. درون خودم همیشه آرزوی داشتن یک شریک عاطفی و جنسی زن را می‌کردم. تا دو سال خواستگارهای مناسب مطابق میل فامیلم نیامد و ای زیاد مرا خوشحال می‌کرد. در این مدت دو سال، دانشگاه رفتن اجازه ندادند. یک‌سال آخر پای در ۲۰ می‌ماندم، به بسیار مشکل کورس کامپیوتر گرفتم. در کورس از یک هم‌صنفی‌ام که فروه نام داشت و همراهم زیاد صمیمی شده بود. دلم می‌خواست برایش بگویم که چه‌قدر دوستش دارم! مگر می‌ترسیدم و هیچ‌وقت برایش گفته نتوانستم، چون برایم قصه می‌کرد که بچه مامایش را دوست دارد. از خودم نفرت می‌کردم که چرا تنها مه ایقسم هستم؟ چرا مثل بقیهٔ زن‌ها به مرد علاقه ندارم و به زن علاقه دارم؟ هم‌سفر مرد بسیار است، مگر هم‌سفر زن به زن، آن هم در جامعه‌ای که همه مثل من علاقهٔ جنسی‌شان را پنهان می‌کنند، ناممکن است از جنس خودت هم‌سفر پیدا کنی.»

دلم برایش سوخت. برای بیچارگی‌اش. برای بی‌پناهی‌اش. برای تنهایی‌اش. برای سنگینی این دردی که حقش نبود و حق هیچ انسانی نیست که در چنین شرایطی قرار بگیرد. می‌خواست ادامه بدهد که ده دقیقه تمام شد و درایور تماس گرفت تا بپرسد دقیقاً کجا ایستاده‌‌ام. گفتم: «برویم مژده‌جان که موتر آمد. دیگرایشه د موتر قصه کنیم.»

داخل موتر که شدیم، تماس یکی از دوستانم آمد و حدود چند دقیقه‌ای با او مصروف صحبت شدم. وقتی قطع کردم، دیدم مژده سرش را به گوشه‌ٔ موتر تکیه داده و خوابش برده. دستش روی دستکولش بود که متوجه شدم حلقهٔ ازدواج دستش است. بیشتر از پیش برایش متأثر شدم. با خودم گفتم، زن بودن در افغانستان و کشورهای اسلامی خودش فاجعه است! کی می‌تواند تصور بکند دردی را که زن لزبین، ترنس، یا کوئیر می‌کشد؟ چه‌قدر عمیق، پیچیده و غیر قابل تصور است! داشتم به درد این اقلیت‌های جنسی و جنسیتی فکر می‌کردم که موتر محکم بریک گرفت‌. سروصدای راننده برآمد. به عابر جوانی که بی‌توجه به اشارهٔ ترافیکی از سرک و از نزد موتر او گذشت، دشنام می‌داد. صدایش چنان بلند بود که من در بیداری وحشت کردم. حال مژده قابل توصیف نبود، با تکان از خواب بیدار شد و رنگش به کُلی پریده بود. لب و دست‌هایش می‌لرزید!

همچنان بخوانید

سونامی خاموش؛ افزایش ازدواج اجباری درافغانستان

چهار سال آپارتاید جنسیتی و سرکوب؛ مرکز حقوق بشر افغانستان خواستار ادامه انزوای گروه طالبان شد

زن؛ غول زندانی شده در چراغ جادو

از خشم آهسته درایور را گفت: «خدا لعنتت کنه کتی ای صدای بلندت!» تا وزارت داخله راه زیادی باقی مانده بود. شمال گرم از کلکین موتر به روی‌مان می‌خورد و عرق از سر و صورت ما می‌چکید. با دوسیه که دستم بود خودم را پکه می‌کردم، اما در گرمی ۴۳ درجه‌ مگر می‌توانست آن پکه کار هم بدهد؟!

از مژده خواستم که ادامهٔ داستانش را بگوید، چون با دیدن حلقه در انگشتش بیشتر کنجکاو شدم تا داستانش را بفهمم. بوتل آبش را کشید، چند جرعه آب نوشید بعد گفت: «کاش گفتن چیزی را حل می‌کرد!»

سرپوش بوتلش را بست و گفت که: «بعد از ختم کورس کامپیوتر نواسه کاکای پدرم از مزار برای خسوربره‌اش خانهٔ ما خواستگاری آمد. خسوربره‌اش داکتر بود و خانواده‌شان اوضاع اقتصادی خوبی داشتند. فامیلم بعد دیدن حمید گفت که بچهٔ خوبی است و باید عروسی کنم. مادرم گفت: شوهر داکتر، مقبول و باسواد نصیب هرکس نمیشه. آن وقت با خودم گریه می‌کردم و می‌گفتم که این‌ها به چه فکر می‌کنند و من به چه فکر می‌کنم!»

دلم نمی‌خواست ازدواج کنم. چرا با یک مرد عروسی می‌کردم؟ وقتی هیچ حسی نسبت به مرد نداشتم. هیچ راه فراری نبود. هیچ گوش شنوا هم نبود. کاملاً محاصره شده بودم! به جبر عروسی کردم. بعد از عروسی همیشه از تابلیت‌های وقفهٔ ولادت استفاده می‌کنم تا صاحب طفل نشوم. همیشه قلبم در خانه در تکان بود که تابلیت‌ها دست خانوادهٔ شوهرم یا شوهرم نیفتد. خدا را شکر که به‌خیر گذشت و حامله نشدم.»

گفتم:«وقتی شوهرت اتک است، چرا تنها اسلام‌آباد آمدی و چه‌طور دنبال هتل می‌گردی؟» چند لحظه سکوت کرد و پیشانی‌اش را روی یک دستش تکیه داد. گفتم: شاید خیلی خصوصی است و تمایل ندارد به اشتراک بگذارد. مصروف گوشی‌ام شدم که صدایش آمد: «فرار کردم! از بودن همراهش حالم به‌هم می‌خورد. هربار که نزدیک می‌شد، نزدیک شدنش کمتر از تجاوز نبود! هیچ‌وقت از رابطهٔ جنسی با او لذت نبردم. در تخت خواب همیشه فکر می‌کردم در بغل یک دیو و هیولا خوابیدم. نفسم بند می‌شد و فقط «اف» می‌کشیدم. حالا هم کارهای ما تقریباً نهایی شده بود و میدیکل چک هم دادیم، شاید ویزای ما هم همین نزدیک‌ها بیاید. او در شفاخانهٔ فرانسوی‌ها چند وقت کار کرده بود و از طریق همکارهای فرانسوی‌اش درخواست پناهندگی داد. با خودم فکر کردم، بهترین فرصت است از دستش فرار کنم. این‌جا یک دوستم است با شوهر و اولادهایش. از او خواستم کمکم کند تا خانه بگیرم، یا در خانهٔ خودش یک اتاق برم بته. دگه نمی‌خایم بیشتر ازی شکنجه شوم. دفعتاً هتل می‌گیرم تا دوستم از مری بیایه اسلام‌آباد.»

گفتم: «مژده، مطمئنی که تصمیم درستی گرفتی؟ حداقل فرانسه می‌رسیدی ازش طلاق می‌گرفتی! آن‌جا دولت به‌راحتی طلاقت را می‌گرفت.» نیشخند زد و گفت: «ساده نیست! تا زبان بلد شوم و راه و چاه پیدا کنم، چند سال را در بر می‌گیرد. مه حتی یک روز دیگه هم نمی‌توانم تحملش کنم! ثبت سازمان می‌کنم و کوشش می‌کنم کاری به خود پیدا کنم. نمی‌فهمم چه‌قدر سختی خاد کشیدم، مگر در هر حالت بدتر از هم‌بستری و بودن با آن مرد نمی‌تواند باشد!»

بعد از ختم کارم که از وزارت بیرون شدیم، رفتم تا برایش هتل بگیرم. قبل از آن رستورانی رفتیم و غذا صرف کردیم. برایش واتساپم را دادم تا اگر مشکلی پیش آمد و کمکی لازم داشت برایم بنویسد.

خیلی خوشحال شد و واژهٔ تشکر از زبانش دور نمی‌شد گویا. می‌گفت که اولین فردی هستم که در مورد خودش واقعیت را در میان گذاشته و حتی همان دوستش که قرار است کمکش کند هم از گرایش جنسی‌اش نمی‌فهمد. از این حیث که ناگفته‌های عمری‌اش را بالاخره با کسی شریک کرده بود، احساس سبکی می‌کرد.

در راه برگشت از اسلام‌آباد تا خانه عمیقاً به او، سرگذشت و سرنوشت هزاران لزبین دیگر فکر کردم که چه‌قدر این گروه در معرض آسیب‌پذیری و ستم قرار دارند. چه تعدادی از آن‌ها همین‌طور خاموشانه به‌عقد درآورده شدند و تمایلات جنسی و عاطفی‌شان نادیده گرفته شده؟!

وضعیت هم‌جنس‌گرایان مرد به مراتب بهتر از هم‌جنس‌گرایان زن در افغانستان و کشورهای اسلامی است. مردان حداقل حق  «نه» گفتن دارند. اگر نمی‌توانند رسماً ازدواج رسمی با مرد هم‌جنس‌گرای دیگر کنند، دست کم اختیار این را دارند که به ازدواج با جنس مخالف یا زن هم نه بگویند. در مقابل، زنان لزبین یا هم‌جنس‌گرا چون حق اختیاری ازدواج ندارند. برای‌شان نه تنها ازدواج رسمی با هم‌جنس‌شان ناممکن است که حتی حق «نه» گفتن به ازدواج با جنس مخالف را هم ندارند. مجبورند تا آخر عمر، قربانی تجاوز درون ازدواجی قرار بگیرند و حتی کوچک‌ترین اعتراضی هم نتوانند!

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: آپارتاید جنسیتیازدواج اجباریجامعه ال‌جی‌بی‌تی‌کیولزبینمهاجرت
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 1

  1. مارتین اکبری says:
    5 ماه پیش

    درود بر نویسندگی تان!
    مسئله ی همجنسگرایی در جامعه خود یک مرض روانی است و البته در بسیاری از جوامع مطرود. آن وقت شما انتظار دارید در جوامع اسلامی و آن هم در افغانستان این مسئله آزاد باشد؟ مزخرف است دفاع از این پدیده. نماد روشنفکری نیست. خدا را بگزاریم کنار، شما از طبیعت هم فراتر رفته اید.
    همجنسگرایی برخلاف طبیعت است. ادیان آسمانی را چه می کنی که بیشتر ادیان رایج در جهان مخالف همین پدیده ی شوم است.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN