نویسنده: فخریه
من از نسل دخترانیام که در روزگار جمهوریت بالیدند؛ زمانی که آسمان وطن همیشه آبی نبود، اما هنوز سایهی سنگین طالبان بر آن نچرخیده بود. در یکی از ولایتهای افغانستان توانستم دوازده سال مکتب را با دلگرمی و تلاش به پایان برسانم. سپس با عبور از آزمون کانکور، راهیِ کابل شدم، و فصل نوینی از زندگی را در دانشگاه کابل آغاز کردم.
آن روزها، کابل چهرهی دیگری به خود گرفته بود. دختران، بیواهمه و با شور و اشتیاق، به دانشگاه میرفتند. راهروهای دانشگاه با صدای خندههای دخترانه زنده بود، صنفهای درسی، سرشار از نگاههای کنجکاوانه و بلندپروازانه بود. ما در صنفی بیست و پنجنفره درس میخواندیم، و بیشتر همصنفانم دخترانی بودند که در هر رقابت علمی و فرهنگی، درخشانترین نتایج را از آن خود میکردند.
حضور ما، حضوری ساده نبود. در هر برنامهی فرهنگی، در هر نشست ادبی، در هر رونمایی کتاب، از ما ردپایی باقی میماند. من و دوستانم در حلقههای شعرخوانی، نقد کتاب و شبهای شعر حضور پُررنگی داشتیم. آن زمان زن بودن نه مانع بود و نه بهانه؛ بلکه نیرویی بود برای آفرینش، برای فهمیدن، برای ساختن. کابل شهر شعر و ترانه دانش بود، شهری که صدای ما را میشنید و برایمان جایی در قلب خود باز کرده بود. دانشگاه، خانهی دوممان شده بود؛ خانهای برای رؤیاها و صداهایی که شنیده میشدند.
اما آن روزها نیز بیدغدغه نبودند. اگرچه در آن ایام کشور تحت سلطهی حاکمیت طالبان نبود؛ ولی زخم و ناامنی بسیار بود. انفجارها، حملههای خونبار، سایهی مرگ را حتا بر مساجد، مدرسهها، دانشگاهها و مراکز آموزشی انداخته بود که همه ریشه در خشونت داشت. اما میدانستیم که برای زندهماندن کافی نیست فقط نفس کشید؛ باید زندگی کرد، باید آموخت، باید ایستاد. پس ایستادیم، با همهی ترسها و تهدیدها!
این ایستادگی نسل ما تنها یک مقاومت فردی نبود؛ بخشی از یک روندِ اجتماعی بود که در دو دههی جمهوریت شکل گرفت. زنان در عرصههای مختلف حضور یافتند، از رسانه و سیاست گرفته تا ورزش و هنر. اگرچه تبعیض و تهدید همچنان سایه میانداخت؛ اما جریان قدرتمندی از زنان جوان و تحصیلکرده در حال تغییر چهرهی کشور بودند. بسیاری از ما برای نخستین بار تجربه کردیم که زن میتواند مستقل باشد، صدایش شنیده شود و در ساختن آینده سهم داشته باشد.
و ما دخترانِ نسلی بودیم که میخواستیم از دل تاریکی، شعلهی امید برافروزیم. همینطور چهار سالِ دانشگاه را سپری کردم. لیسانس گرفتم. کار کردم. مستقل شدم. تا آنکه روزی فرا رسید… روزی که هنوز زخم عمیقش در جانم تازه است: ۱۵ اگست ۲۰۲۱، روز سقوط کابل. آن روز نهفقط پایتخت سقوط کرد که هزاران امید، هزاران زندگی، هزاران جوان، در سکوتی پُر از فریاد، از پا افتادند؛ روزی که ترس در کوچهها راه میرفت، واهمه در نگاهها موج میزد و بیصدایی در فضا پیچیده بود. طالبان آمدند، با آمدنشان پردهای پر از جراحت بر روی تمام آنچه در جریان سالهای متمادی ساخته شده بود، کشیده شد.
میدانم، سقوط گاهی فقط واژگونی یک حکومت نیست. سقوط، گاه آغاز عصر تباهی است. آن روز، همهچیز درهم شکست. طالبان بازگشت، با آن ترس، وحشت، خلأ و بیصدایی همهجا را فرا گرفت. برای هفتهها در خانه ماندیم. مدارس، دانشگاهها، ادارهها، مؤسسات، همه تعطیل شدند. خیابانها تهی از قدمهای زنانه شدند. صدای خندهها خاموش گردید. کشور، در تاریکی فرو رفت. خبرهای هولناک یکی پس از دیگری رسیدند: بازداشتها، تهدیدها، رُبایش زنان خبرنگار، نیروهای امنیتی، فعالان مدنی، حذف صدا…
با بازگشت طالبان، حقوق زنان نهتنها محدود، بلکه عملاً نابود شد. اولین فرمانها علیه دختران و زنان صادر شد: مکتبها برای دختران بالاتر از صنف ششم بسته شد، زنان از بیشتر مشاغل دولتی کنار گذاشته شدند، حضورشان در عرصههای فرهنگی و ورزشی ممنوع شد. در کمتر از چند ماه، تمام دستآوردهای بیست ساله فرو ریخت و جامعه دو نیم شد؛ نیمی که حق نفسکشیدن در اجتماع را داشت و نیمی که به چهاردیواری خانه تبعید شد.
و امید، کمکم در دلها خاموش شد. شرایط کشور روز به روز سختتر میشد. من اندکی بعد، همراه خانوادهام مهاجر شدیم. نمیدانم این هجرت را باید بختِ نیکو دانست یا تلخی تقدیر. اما رفتم، با دلی که در آنسوی مرزها جا مانده بود؛ پیش همان دخترانی که هنوز نرفتهاند.
ولی من از پیش تصمیم به مهاجرت داشتم، اما رفتن در چنین شرایطی، معنای دیگری داشت؛ گویی از دل ویرانهها خودم را بیرون میکشیدم. اما مهاجرت برای من به علت تصمیم از پیش، با همهی دشواریاش، زودتر از آنچه تصور میرفت، قابل تحمل شد. ولی هر صبح، هر شب، دلم پیش دخترانِ مانده در افغانستان بود. همانها که مثل من بودند؛ اما سرنوشتشان امروز رنگ دیگری دارد. من دختری بودم که در روزگار جمهوریت رشد کردم. حالا که به گذشته مینگرم، تلی از خاک سیاه در برابر چشمانم قد میکشد.
من در زمانهای زیستم که میشد دختر بود، دانشآموز بود، دانشجو، کارمند، شاعر، فعال. اما آنچه این روزها بر سر دختران افغانستان میرود، اندوهی است که زبان از بیانش قاصر است. امروز، دختران افغانستان نهفقط از تحصیل، بلکه از ابتداییترین حقوق انسانی خود نیز محروماند. درهای مکتبها بعد از صنف ششم بر آنها بسته شده. دروازههای دانشگاه محو شده است. حضور زنانه، از همهی نهادهای اجتماعی، دولتی، فرهنگی، رسانهای و حتا سالنهای ورزشی و زیبایی حذف شده است.
زن امروز، اگر تنها بیرون برود، گناه کرده است. اگر بخواهد سفر کند، باید با محرم باشد. اگر حجاب مورد پسند طالبان را داشته باشد، باز هم امنیت ندارد. همهی اینها، یعنی حبسشدن زن در خانه، یعنی خفهشدن صدا، رؤیا، و زندگی.
واقعیت این است که حذف زنان از حیات اجتماعی افغانستان، نهتنها نقض آشکار حقوق بشر است، بلکه آیندهی کشور را در یک چرخهی فقر، بیسوادی و وابستگی گرفتار میکند. دخترانی که امروز پشت درهای بسته ماندهاند، فردا توانایی ادارهی زندگی و جامعه را نخواهند داشت و این، میراثی ویرانگر برای دههها خواهد بود.
امروز در افغانستان، برای دختران و زنان، خانهها زندان شدهاند؛ آینده، در چشم دختران تیره و غبارآلود است. دلم برای همهی دختران وطنم میسوزد که سزاوار آیندهای روشن بودند. همانهایی که چون من رؤیا داشتند؛ اما حالا تنها در دلشان نجوا میکنند. دلم میسوزد برای نسلی که هر روز، امیدش را زیر آوار تحجر و سرکوب دفن میکند. برای خواهرانم که حق داشتند آموختن را تجربه کنند نه سکوتِ اجبار را. سزاوار آزادی بودند نه چهاردیواری خاموش. اما اکنون سهمشان از زندگی، سکوت است و انتظار در دل تاریکی.