ساعت از یکِ پس از چاشت گذشته است، در وسط یک کوچۀ پُر از رفتوآمد، زنی میانسال در سایۀ دیواری نشسته و دستش را از زیر چادر به سمت رهگذرها دراز میکند تا آنها برایش کمکی کنند و پولی بدهند. وقتی نزدیکش رسیدم، از زیر چادری که صدایش را همانند صورتش پوشانده بود، گفت؛ «کمک، سه روز است که اولادم سیر نان نخورده!»
زرغونه (مستعار)، زنی 42 ساله و مادر شش فرزند است. پسر بزرگش چهار سال پیش در مسیرِ ایران ـ ترکیه گم شده است. در این مدت هیچ نشانی از پسرش نیافته و به گفتۀ خودش اگر پسرش زنده میبود، حتماً تا حال پیدا میشد و یا خبری از او دریافت میکرد. «پسرم تازه 20 ساله شده بود که از سرِ ناچاری به ایران رفت. یکسال کار کرد و بعدش گفت باید خودم را به اروپا برسانم. من هم که از بدبختی به تنگ آمده بودم، تشویقش کردم اما خبر نداشتم که بدبختتر میشوم.»
شوهر زرغونه نیز هفت سال است که نمیتواند کار کند. او کارمند موسسۀ ماینپاکی بوده و در جریان کار در ولایت میدان، ماین انفجار میکند و یک دست و پایش قطع میشود. از آن حادثه به بعد، زندهگی زرغونه و خانوادهاش رنگوبویِ بدبختی به خود میگیرد. «وقتی شوهرم معیوب شد، تا یک سال بعد از طرف مؤسسه پول دریافت میکردیم که میشد با آن روزگار بگذرانیم، ولی ناگهان گفتند بودجه نداریم و کمک را قطع کردند. بازهم دلم خوش بود که پسرم کار میکند، ولی او هم گم شد و در این چهار سال هر شب و روز را بهسختی میگذرانیم.»
از جمعِ فرزندان زرغونه، پنج نفرِ دیگر همه دختر هستند و نظر به شرایطی که پس از تسلط گروه طالبان بر افغانستان حکمفرما شده، هیچ کدام نمیتوانند کار کنند. قصۀ پُرغصۀ زندهگیِ او مانند هزاران زنِ دیگر طولانی است. «بعد از اینکه پسرم گم شد، دختر کلانم که حالا 22 ساله است، مکتب را ترک کرد و در یک فارم بادرنگ کار میکرد. دو دخترِ دیگرم هم در قالینبافی کار میکردند. اما بعد از آمدنِ طالبها همه بیکار شدند. دختر کلانم را اجازه ندادند که کار کند. یک روز طالبها به فارم رفته و به صاحب فارم گفتند که دختر جوان نباید اینجا کار کند و او هم به دخترم گفت که دیگر سر کار نیاید.»
دختر بزرگِ زرغونه بیکار میشود و مدتی بعد کارگاه قالینبافییی که دو دخترِ دیگرش آنجا مصروف بودند نیز ورشکست میشود و زرغونه خودش را در یک تاریکیِ محض میبیند که هیچ راهی جز «تکدی» برایش نمیماند. «مجبورم دست به گدایی بزنم، وگرنه دخترانم گرسنه میمانند و یا هم مردم گپِ بد و بیراه برایشان میگویند. حالا هم که گدایی میکنم، هیچکس از قوموخویش خبر ندارد. میترسم اگر خبر شوند، چه فکر کنند و چه بگویند!»
تسلط گروه طالبان بر افغانستان، برای او زندهگی را گودالی از جهنم ساخته که هرقدر برای نجات تلاش میکند، بیشتر در آن فرو میرود. به گفتۀ او، کمکهایی که در این مدت از طرف مؤسسهها توزیع شده، به خانوادههای مستحق نرسیده و بیشتر آن به همکاری «وکیلهای گذر» توسط افراد طالبان دزدی شده است. «بهار بود که یک روز وکیل گذر آمد و گفت فردا بیایید کمک بگیرید. وقتی رفتم، هر دو خانواده را یک سهم دادند که برای من از آن کمک، نیم بوجی آرد و یکیک کیلو موادِ دیگر مثل لوبیا و نخود رسید. بعداً خبر شدیم که وکیل گذر کمکها را گرفته و شبانه با موتر نظامی انتقال داده که شاید به خانۀ طالبها برده باشد.»
وقتی زرغونه و همسایههایش از وکیل گذر به حوزۀ پولیس شکایت میکنند، وکیل گذر یک لیست را میآورد که صحتِ آن را یکی از افراد طالبان تأیید کرده که مطابق آن، به هر خانواده دو بوجی آرد و هفت کیلو از دیگر مواد غذایی توزیع شده است. «وقتی آمر حوزه لیست را دید و از افراد خودش هم پرسید، آنها گفتند که لیست درست است. بعد ما را به زور از حوزه بیرون کردند. از آن روز به بعد، حتا یک دانه گندم هم کمک دریافت نکردهام.»
حالا بیشتر از 14 ماه میشود که زرغونه هر روز ساعت شش صبح، نزدیک به30 دقیقه راه را از محل زندهگیاش طی میکند و در داخلِ کوچهیی مینشیند که به گفتۀ خودش «بیروبار» است. «هر روز صبح، وقتی از خانه حرکت میکنم، نگرانم که نکند یک نفر «گدا» در کوچه اضافه شده باشد و شام با نانِ کمتر به خانه بروم.»
او روزانه نزدیک به «صد افغانی» کار میکند و با آن روزگار میگذراند؛ صد افغانی که یا با نگاههای دلسوزانه و ترحمِ انسانی یا در مواردی با حرفهای رکیک و درخواستهای غیراخلاقیِ عابران بهدست میآید. «سخت است که در میانِ دو راه قرار بگیری؛ از یکسو شکمِ گرسنۀ خانوادهات و از سوی دیگر نظرِ بدِ مردانی که وقتی از پهلویم میگذرند، دعا میکنم خداوند مرا از شرشان نگه دارد!»


