«سختی و رنج بخشی از زندگی است که در نبودش آدم نمیتواند، به گونهای که باید معنای زندگی را درک کند. من از کودکی با مفهوم رنج آشنا شدم؛ درست زمانی که هفت سال داشتم و پدرم را از دست دادم و بعد از آن من و خواهرانم تمام بار زندگی را با مادرم یکجا به دوش کشیدیم.»
«سوره» دختری ۲۴ سالهای است که مفهوم یک انسان «خودساخته» در او تجلی مییابد، او بعد از این که پدرش را از دست میدهد، میفهمد که همه چیز تغییر کرده و از دست دادن پدر و نداشتن برادر میتواند خانوادهاش را در این جغرافیای زنستیز از پا در بیاورد؛ وقتی خاطرات تلخ و شیرین آن روزهایش را مرور میکند، حسرت و لبخند در صورتش نمایان میشود. «پدرم را خیلی کم به یاد میآورم، ولی مشکلاتی که بعد از مرگ پدرم بالای ما آمد را به یاد دارم، شاید صنف چهار مکتب بودم که تصمیم گرفتم به هر قیمتی که شده باید خوب درس بخوانم و مادرم را از این مشکلات نجات بدهم.»
او آخرین فرزند خانواده است. دو خواهر بزرگتر از خودش دارد و خواهرانش بزرگترین حامیان او در این مدت بودهاند. از دوران کودکی که برای گذراندن زندگی در روستا بر زمینهای زراعتی کار میکردند تا زمانی که به شهر کابل میآیند. «تا صنف هفت در روستا بودیم و مادر و خواهرانم دهقانی میکردند و هر سال چند تا گوسفند برای فروش نگهداری میکردیم، خواهر بزرگم که حالا شوهر کرده اجازه نمیداد که کار کنم. میگفت؛ تو باید درس بخوانی و داکتر شوی. سالی که قرار بود صنف هشت شوم، مامایم گفت اگر کابل برویم بهتر است. مادرم هم گاو، گوسفندها را فروخت و به کابل آمدیم، مدت دو سال در کابل خیلی سختی کشیدیم، روزهای بود که حتا نان خوردن نداشتیم.»
زمانی که آنها به کابل آمدند، خواهران بزرگ سوره تلاش کردند تا قالینبافی را یاد بگیرند و مادرش هم در این مدت لباسشویی میکردند. سوره هم در کنار مکتبرفتن، بعد از ظهرها در یک فارم زراعتی بادرنگ بستهبندی و از آن طریق هزینهی درسخواندنش را پیدا میکرد.
اکنون وقتی که سوره در مورد کارکردن و درسخواندنش حرف میزند، حس غرور در چشمانش به خوبی دیده میشود. «چه روزهایی بود، یک دختری روستایی که نمیتوانست از پلخشک تا کوچهی رسالت برود، فقط چند هفته بعد در یک فارم بادرنگ کار پیدا کرد و روز ۷۰ افغانی معاش میگرفت. خیلی خوشحال بودم، صبحِ زود مکتب و بعد هم به فارم میرفتم و بادرنگها را داخل پلاستیک بسته میکردم. همان سال در مکتب اولنمرهی عمومی شدم و بعدش یکی از استادانم گفت؛ هزینه انگلیسیخواندنت را من میدهم، برو انگلیسی هم بخوان.»
ثبتنامکردن در آموزشگاه زبان انگلیسی برای سوره، یک آغاز جدید در زندگیاش میشود، برای او فقط یکونیم سال وقت لازم بود تا آموزش زبان را تمام کند. «هیچگاه، مهربانی استادم را فراموش نمیکنم، او باعث شد تا من زودتر از آنچه که تصور میکردم به آرزوهایم نزدیکتر شوم. حالا که فکر میکنم، خیلی سخت بود، روزانه نمیتوانستم درس بخوانم و مجبور بودم کار کنم، هر شب تا ساعت یک بیدار بودم و درس میخواندم، ولی خستگی را حس نمیکردم.»
درست یکونیم سال بعد از روزی که او به عنوان دانشآموز وارد آموزشگاه شده بود، اینبار به عنوان استاد وارد آموزشگاه شد. او وقتی که در مورد آن روز حرف میزند، چشمانش پر از اشک میشود و نام استادش که او را برای خواندن زبان انگلیسی تشویق و حمایت کرده بود در تمام جملاتش روشنتر از دیگر چیزهاست. «با یک تاکید خاص میگوید استاد رحمتی! و اگر او نمیبود شاید من آدمی که حالا هستم، نبودم. در کنار مادر و خواهرانم، او مهمترین نقش را در زندگی من دارد. او زنی بود که در شرایط دشوار درس خوانده بود و زمانی که متوجهی تلاش من در میان آن همه سختی شد، خواست دستم را بگیرد و کمکم کند. روزی که به عنوان استاد وارد صنف شدم، استاد رحمتی هم آمده بود، از آن روز بیشتر از هشت سال میگذرد، ولی در جریان درسدادن آن لبخندهای استاد را هرگز فراموش نکردم.»
از روزی که او کارش را به عنوان استاد شروع کرد، دیگر زندگیاش رنگ و بوی تازه گرفت و به مادرش اجازه نداد که کار کند. در کنار او خواهرانش هم قالینبافی میکرد. «با این که معاشم خوب نبود، ولی ما یاد گرفته بودیم که با پول کم چگونه زندگی کنیم، خواهرانم هم کارشان خوب بود و میتوانستیم زندگی را بهتر بگذرانیم و کمی هم پس انداز کنیم، از آن به بعد من با خیال آسودهتر درس خواندم.»
سوره، تمام دروان مکتب را به عنوان شاگرد ممتاز گذراند، او از صنف نهم با گذراندن امتحان لیاقت عبور کرد و به امتحان کانکور نزدیک شد. «زمستانی که قرار بود صنف نهم شوم، کورس خواندم و بهار امتحان لیاقت دادم و به صنف ده ارتقا کردم، کم کم خواندن اساسات را در کورس هم شروع کرده بودم.»
برای سوره روزها پشت سر هم میگذشت و او کلاس دوازدهم را تمام کرد. همزمان با صنف دوازده آمادگی کانکور را هم خواند و تلاش کرد در آزمونهای آزمایشی نمرهاش را بالای سهصد برساند، همه چیز طبق میلش میگذشت تا این که درست دو ماه قبل از برگزاری آزمون کانکور، تصادف کرد و همهی برنامههایش بههم خورد. «خیلی بدشانسی آوردم، همه چیز درست پیش میرفت تا یک روز یک موتروان که نشه بود مرا زیر گرفت. بعد از ظهر بود و از چهارراهی پلخشک به طرف کورس میرفتم، تقریبا از سرک عبور کرده بودم که یک بار صدای ساییده شدن تایر موتر را در نزدیکیام شنیدم و چند متر دورتر افتادم. بعدا وقتی پولیس موتروان را گرفته بود، معلوم شده بود که او نشه بوده و موتر از کنترولش خارج شده بود، من و یک پسر دیگر را در نزدیک پیاده رو زیر گرفته بود.»
سوره نتوانست در آزمون کانکور شرکت کند و یک سال عقب ماند. برای سال بعد نیز نتوانست آمادگی بگیرد، ولی با آن هم در امتحان شرکت کرد و در انستیتوت علوم صحی غضنفر در رشتهی رادیولوژی کامیاب شد.
حالا او در یکی از شفاخانههای دولتی شهر کابل کار میکند، با این که دستورهای زنستیزانهی گروه طالبان زنان را با چالشهای زیادی روبه رو کرده است، اما سوره همچنان دارد کار میکند. او نیز مانند هزارها زن دیگر در مدت دونیم سال تسلط گروه طالبان بارها از سوی جنگجویان این گروه مورد آزار قرار گرفته، ولی ادامه داده است. «وقتی که دولت سقوط کرد، تمام آنچه را که ما زنان در این سالها به دست آورده بودیم، از دست دادیم. آزادی یکی از مهمترین آنها بود. در اوایل تسلط طالبان من ناوقت از سر کار میآمدم، ولی چندینبار مرا از موتر پایین کرد و میگفتند که چرا یک دختر تنها تا این وقت شب بیرون از خانه هستی. مادرم میخواست کارم را ترک کنم، ولی من این کارم را به راحتی به دست نیاورده بودم که این گونه از دستش بدهم، حالا مدتی است که زمان کارم را تغییر دادم و قبل از ساعت چهار به خانه بر میگردم.»
سوره در کنار این که خودش کار میکند، برای خواهرانش نیز یک کارگاه کوچک خیاطی راهاندازی کرده است. «زمانی که حکومت سقوط کرد، شوهر خواهرم نیز کارش را از دست داد، مدتی همینطور گذشت و متوجه شدم که زندگی خواهر بزرگم هر روز سختتر میشد، خواهر دومم که هنوز عروسی نکرده نیز بیکار بود، هر دو خیاطی و قالینبافی را به خوبی میفهمند؛ تصمیم گرفتم از پول پسانداز، چند پایه چرخ خیاطی بخرم، تا خواهرانم بتوانند در این شرایط دشوار کار کنند.»
اتفاقات زیادی در حال رفتوآمد است. زندگی با کموبیش، با دار و ندارش بالاخره دیر یا زود میرود. هر روز درگیر گرفتاریها و چیزهای تازهای میشویم. برای سوره هم اتفاقات زیادی افتاده است. درس خواند، برای کنکور آمادگی گرفت، تصادف کرد، از امتحان کنکور ماند، نتوانست وارد دانشگاه شود، دوباره فرصتی پیش آمد که دانشگاه خواند و از آن روزهای بیکاری و بیپولی و کارگری در فارم بادرنگ بالاخره به معلمی رسید. از معلمی به داکتری رسید، چیزی که امید میرفت زندگیاش را لااقل از لحاظ مادی زود رشد میداد. اما کابل سقوط کرد و هر از گاهی با ممانعتهای طالبان مواجه شد. مادرش که بسیار کار میکرد و کار شاقه هم بود نفس راحتی گرفت و اکنون کار شاقه نمیکند. خواهرانِ بیکارتر از خودش به کارخانهی خیاطی رسید. همهی اینها بخشی از حوادثِ در حالِ رفتوآمدِ زندگی بود و بخش زیادی از آنها دیگر برای سوره چندان مهم نیست و میتواند آن روزهای بد را یکجورایی فراموش بگیرد. درین دَورِ دُور و دراز اتفاقات اما آن چیزی که بسیار روشن به یاد سوره مانده است و هرگز فراموش نمیشود، همان لطف و لبخندهای استادی بود که در همان روزهای بد دست او را گرفت و مسیر تازهای به روی او باز کرد. اکنون او با یک عالم شور و اشتیاق و قدرشناسی میگوید آری، «که جز نیکویی اهل کردم نخواهد ماند».


