نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

از کندز تا تهران

  • نیمرخ
  • 17 ثور 1402
فرزانه از کندز تا تهران1

نویسنده: فرزانه

شب که بشود نور گم می‌شود. شب که بشود هرچه سیاهی است پیدا می‌شود. شب تنهایی‌ست. شب عذاب جان آنانی‌ست که دلی آزرده دارند. شب هم درد است هم درمان. که اشکت را کسی نبیند، که کسی نپرسد، که کسی نگوید چرا؟ و توهزار دلیل را برای خودت بیاوری تا مگر یک آن از راه عاقلانه‌تری گذشته باشد و بتوانی بگویی؛ این مردم چه می‌دانند نرسیدن چیست؟ اما من می‌دانم، لیلا می‌داند، فاطمه می‌داند و حمیرا همچنان.

من می‌دانم  گریختن چیست که ترس از جان، یقه‌ات را بگیرد بدوی و نرسی، بپری و بیوفتی، پرواز کنی و سقوط جانت را در هم بزند. دو ماه دیگر دوسال می‌شود، از روزی که از فرودگاه مزارشریف، هواپیمای نامبارک من و چندین تن دیگر را به مقصد تهران بلند کرد. از زمانی که گریه امانم ‌نداده بود. از لحظه‌ای که در آخرین پله برگشتم و به خاکی نگاه کردم که سهم من بود، ولی خانه‌ای برای من نشد. از همان سرگیجه‌ای که نزدیک بود پس پله‌ها را با سر پایین بروم، چند شب گریسته بود؟ چند بار درس شجاعت دادم به خودم که بمانم، ولی نشد که نشد.

من فرزانه‌ ام، خارج از هر نوع استعاره ادبی. سختی نوشتن از خودت و زندگیت، این است که باید رو راست باشی و چاقوی حقیقت را برداری و تکه تکه کنی زخم‌های خوب نشده‌ات را. زخم‌های که مثل سوهان هر لحظه زندگی‌ات را می‌ساید.

هنوز به دنیا نیامده بودم که پدر و مادرم به ایران مهاجرت کردند. ما پنج خواهر دو برادر بودیم. پدرم مرد بزرگی بود. چون؛ با تمام سختی‌ها و چالش‌های که داشت، افزون بر سختی درس خواندن شهروندان افغانستان در ایران، تلاشش را کرد که فرزندانش از درس و تحصیل محروم نشوند. می‌گفت بخوانید تا منت مغزتان را بکشید نه یک مشت آدم خود خواه را. ما همه درس خواندیم تا انسان باسواد باشیم، انسان و زنی که بتوانیم روی پای خود بی‌ایستیم و کسی سرش زور نگوید.

دوره دوم و آخرهای ریاست جمهوری حامد کرزی بود که برگشتیم به وطن. هرات نخستین شهر وطن بود که رسیدیم و خاکش را بوسیدیم‌. شهر به شهر گشتیم تا به کندز، دیار کهن‌دژ و زیبا رسیدیم. شهری با  اسرار نهفته در کنج کوچه‌های تنگش و عاشقانی که در راه مکتب وعده داشتند.

در ایران تا صنف یازده خوانده بودم. تعیین صنف شدم و استاد سخی مسؤول امتحان‌های معارف کندز تصدیق کرد از صنف ده بخوانم. اعتقاد داشت چون پشتو نخوانده‌ام و بلد نیستم، باید از صنف هفت شروع کنم که دلش برایم سوخت و من شامل صنف ده در مکتب فاطمه زهرا شدم. اگر بخواهم توصیفی کنم از آن روزها، خواب شرینی بود که گذشت.

با دیگر دختران درس می‌خواندیم، در خیابان‌های خاکی کندز راه می‌رفتیم. باران می‌شد و در حیاط مکتب‌تر می‌شدیم و دلمان خوش بود، عجیب! به همان پانزده دقیقه تفریح، چیپس‌ها در کاغذهای چرک، فرار از استادها، شوخی در ساعت چرت زدن استاد دری، راضی کردن استاد برای بردن کتاب از کتاب‌خانه. مگر دل‌خوشی یک دختر چیست؟ وطن آزاد، راه بلند آرزو و خانواده خوب که من همه را داشتم.

اما خوب هر خواب خوشی بیداری دارد که گاهِ بیداری، همان کابوس نا تمام تلخ کامی‌ست. صنف یازده بودم که مثل هر دختر افغانستانی دیگر باید نامزد می‌شدم. چون وظیفه‌ام همین بود. چون اگر نمی‌شدم حتماً عیبی داشتم و این عیب شاید لکه‌ای سیاهی می‌شد در شجره‌نامه خانواده. جرات حرف زدن روی حرف پدر را نیاموخته بودم. شرط گذاشتم که من باید درس بخوانم که خانواده‌ی خواستگار با خرسندی قبول کردند.

اما دریغ که پسرشان حتا خبر نداشت که من سواد دارم. سفارشش یک دختر بی‌سواد بود و ما هر دو بی‌خبر با خیالی غریب زندگی‌ای را قبول کردیم که نه من حقش را داشتم نه او. او آدم از دنیاهای متفاوت با من بود. من آرزویم ادبیات بود. اصلاً درس می‌خواندم که در ادبیات کامیاب شوم. شعر تنها مرهم من در تمام زندگی بود. خالق تمام رویاهای من؛ شاملو بود و فروغ فرخزاد. شهر آشوب مریم جعفری را که می‌خواندم و زندگی نامه فروغ را می‌دیدم که فروغ چقدر جان کشید تا حصار را پاره کند و با خود می‌گفتم من فروغ کندز و افغانستان می‌شوم.

همچنان بخوانید

سقوط کابل؛ روزی که گریختن به‌معنی زنده‌ماندن بود

غربت، ادامه‌ی سقوط خانه

پل‌سُرخ در صبح سقوط

هزار شعر نگفته در سرم بود و آرزوهای که پای ایستادن، بستر و کشوری آزاد از هر نوع جبر و زور و زن‌ستیزی می‌خواست. گمان می‌کردم خواستن من کافیست. اما افسوس که همه فروغ و شعرهایش را دوست داشتند، اما فروغ شدن را نه. درسم که تمام شد نامزده ندیده‌ام به افغانستان برگشت و من مثل هر دختر نامزد دیگری درگیر مسایل خرد زندگی شدم. بلاخره ازدواج کردم. یک ماه به تاریخ کنکور مانده بود و من نه درس می‌خواندم نه کورس می‌رفتم. هنوز خودم را نشناخته در چاهی عمیق رسم و رسومات با مردی که هم تفاوت سنی‌ داشتیم و هم فکری، یافتم.

می‌گفت درس خواندن چه فایده‌ای دارد وقت من اجازه نمی‌دهم سر کار بروی؟ همین‌قدر که خواندی کافی‌ است، زیاد هم است و من هر روز بیش‌تر مرگ خودم را در چشم‌های سردش می‌دیدم.

شب‌ها تا دیر بیدار می‌ماندم و تصور می‌کردم اگر ازدواج نکرده بودم چه می‌شد؟ حال چه کنم؟ به کجا بگریزم که بشود هم درس خواند هم رسوا نشد؟ اسم دانشگاه تمام جانم را آتش می‌زد. کتاب‌های شعرم در طاقچه می‌پوسید و دل خواندنش را نداشتم. روز کانکور گذشت، نه گریه‌هایم کارآمد شد نه تهدیدهای پدر. من از کانکور باز ماندم و چند ماه بعد. با طفلی در بطن، افغانستان را به مقصد عربستان ترک گفتیم، چهار سال نیم در آنجا ماندم. چهارسالی که هر شب خواب کانکور نرفته را دیدم. هر شب تصور می‌کردم در حیات دانشگاه کندز قدم می‌زنم. زنی آزادم از بند که می‌توانم بدون هیچ سختی درس بخوانم. یک پسر داشتم، مادر شدن نه سودای شاعری را از سرم گرفت، نه مطالعه را. تلفنم دریچه‌ای بود به دنیایی دیگر. کتاب‌های زیادی را از سایت‌ها می‌گرفتم و می‌خواندم، مطمین بودم روزی برمی‌گردم و درسم را ادامه می‌دهم و آرزوی جز این نداشتم.

به زن‌های آنجا نگاه می‌کردم سقف تفکرشان فقط لباس شیک بود و طلای بیش‌تر که سبب می‌شد ازشان فاصله بگیرم. غربت بود و دوری از پدر و مادر. همه سخت بودند، بی‌وطنی سخت‌تر. پدر و مادرم برای فرار از تهدید طالبان که هر دو برادرم در خطر بود به ترکیه رفتند. پدر گریه کرد و گفت: این وطن خانه‌ی برای زندگی نمی‌شود، تو هم برنگرد. محمد برادر بزرگم خوشنویس بزرگی بود که از تک بیت‌ها، تابلوهای نفیسی می‌نوشت. رضا عاشق فتبال و عضو تیم فتبال کندز بود. عسل خواهر کوچکم در یکی از دانشگاه‌های خصوصی قابلگی را با تمام سختی‌اش خواند و اول نمره فارغ شد. اما طالبان از پدرم می‌خواست که باید فرزندانش را به خط جنگ همراه آنان بفرستد. برای همین پدرم ترک وطن کرد و زندگی همه ما رنگ دیگر گرفت.

دو سال بعد از رفتن پدر و مادر من با پسرم به وطن برگشتم، اما شوهرم به عربستان ماند یک ماه بعدِ آمدنم زمان توزیع فرم کانکور بود. پنهانی از همسرم فرم گرفتم و در شروع سمسترها در دانشگاه خصوصی سلام درس‌های حقوق را شروع کردم. در امتحان کانکور دولتی نیز قبول شدم. به رشته‌ی دلخواهم. زبان و ادبیات فارسی! درس خواندن و تنها زیستن با پسر خردسال دشواری‌های خودش را دارد، اما با اشتیاق تمام هر دو رشته را هم‌زمان پیش می‌بردم و به خوبی از عهده‌ی آن بر می‌آمدم.

با شروع کردن دانشگاه بارها از طرف خانواده شوهرم تهدید و متهم شدم به مادر که توان نگهداری پسرش را نداشت. مجبور شدم از میان حقوق و ادبیات یکی را انتخاب کنم، بی‌تردید انتخاب من ادبیات بود. هرچند تهدیدها بیش‌تر می‌شد، اما از اشتیاق درس تهدیدها را ندیده می‌گرفتم. انگار زندگی سامان گرفته بود. هر روز بیش‌تر به خود واقعی‌ام نزدیک‌تر می‌شدم. به فرزانه‌ای که دارد برای آینده‌اش جلو می‌رود و از روی آوار دشواری‌ها با قدرت عبور می‌کند.

دیری نگذشت که زندگی دیگرگون شد. وضعیت امنیتی در کندز بدتر شد. جنگ به دروازه‌های خانه مان رسید. افراد عجیب هر رزو دنبال مان می‌کردند. بارها در جاده‌ها و کوچه‌ها به خاطر نوع لباس پوشیدن تهدید شدیم. تهدیدها از سوی افراد ناشناس با سر و وضع نا مرتب بسیار شد. این تنها برای من نبود. بیش‌تر هم‌صنفی‌هایم نیز این سرنوشت را داشتند. سونا نخستین دختر بود که از نهایت تهدیدها دانشگاه را ترک کرد. زندگی به کابوسی بدل شده بود که هر لحظه‌اش خطر جدی بود.

کامله هم‌دوره دانشگاه‌ام نیز تن به عروسی داد و مدتی بعد رفت به پاکستان، با درد فراوان برایم نوشت که قد آرزوهای مان بلند است، دست مادرم نرسید، دست ما هم نمی‌رسد. امید دست دختران مان برسد.

زندگی برای همه سخت شد، ناچار شدم کندز را ترک کنم. به ایران رفتم. وطن دلبری بود که ترکش را نه من می‌خواستیم نه او. در راه مزار و کندز، طالبان موتر مان را ایستاد کردند. تنها مرد ما شوهر خواهرم بود. سوالهای زیاد پرسیدند. راننده نیز ترسیده بود، بچه‌ها مثل برگ می‌لرزیدند. من چشمانم را بسته بودم. بعد از 20 دقیقه پرس و جو اجازه دادند که حرکت کنیم، حرکت به مسیر تاریک و آینده‌ی ناروشن.

تمام راه گریستم که کاش نجات دهنده‌ای بود. کاش سرنوشت قصه این مردمان را مهربان‌تر می‌نوشت، به تهران که رسیدیم اتاقی گرفتیم. هتل‌های ارزان تهران پرشده بود از جوانانی که مثل ما رخت سفر بسته بودند. اکثرشان تحصیل کرده بودند. وقتی حرف می‌زدند آه می‌کشیدند و من سوختن را در چشم شان می‌دیدم.

شهرها در افغانستان یکی پی هم سقوط می‌کرد. دشمن پیروز شده بود. شمار مسافران بیش‌تر می‌شد. انگار کسی در افغانستان نمانده است. یک هفته در تهران ماندیم و بعد طرف مرز ترکیه رفتیم تا با پدر و مادر یکجا بشوم. مرزی با مرزبان‌های وحشی.

از تهران پانزده نفر را سوار یک موتر پراید که کوچک‌تر از موتر کرولا است کردند. یک شب در راه بودیم تا به خوی برسیم. از آنجا تا به روستای نزدیک مرز رفتیم. به خانه راه بلد رسیدیم، راه بلد بعد از خالی کردن بیگ‌های مان ما را به سر مرز برد. کوهی بلند که باید می‌رفتیم تا می‌رسیدیم. کانال‌های حفر شده توسط مرزبان‌های ترکی که هر کدام اندازه ده متر طول داشتند. هنوز چند قدم نرفته بودیم که دستگیر شدیم و دوباره به مرز ایران برگشتانده شدیم. این سناریو چندین مرتبه تکرار شد. هر بار جیب‌های ما خالی و جیب قاچاق‌چیان پرتر می‌شد.

رسیدنی در کار نبود. در نهایت دوباره برگشتم تهران. زندگی در ایران دشواری کم‌تر از افغانستان ندارد. بی‌هدفی، بی‌کاری و نبود زمینه‌ی تحصیل.

مادرم که در ترکیه به سر می‌برد وقت به مرز رسیدیم و بازداشت شدیم، پشت دروازه محل آمده بود که ما را نگه می‌داشتند. اما اجازه دیدار نیافتیم، من به ایران برگشتانده شدم و مادرم بی‌آنکه مرا ببیند دوباره رفت. وای از این رفتن. مادرم را نتوانستم ببینم و این دیدار به قیامت ماند. سه ماه قبل فاجعه‌ی زمین‌لرزه ترکیه مادر و دوبرادرم را از من گرفتند.

تحمل این همه دشوار طاقت فرساست. وقت آیینه را می‌بینم فرسودگی جای امید را گرفته است. زندگی در اینجا نیز رخ خوشی برایم نشان نداده است. افغانستان که گورستان آرزوهای زنان شده است. نه جای برای رفتن و دل برای ماندند.

افغانستان سرزمین که هیچ وقت برای ما خانه نشد. هیچ وقت برای زنان بستر امنی نبود. سرنوشت غم‌انگیز زنان افغانستان زخم ناسور عصر ماست. زمان که در عربستان زندگی می‌کردم، خیلی برایم سخت می‌گذشت. اما به کجا رسیده‌ام! گاهی آرزو می‌کنم کاش هنوز عربستان بودم. آره منم و این کاش‌ها و آروزهای که یکی پی هم پرپر شدند و حسرت دیدار مادر درد جانکاه دیگری‌ست که باید با خودم به گور ببرم.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: روایت سقوط جمهوریتزنان و مهاجرت
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 12

  1. رضا says:
    2 سال پیش

    سر گذشت بگویم یا داستان غم انگیز این دختر عاشق تحصیل بگویم .بخدا اشکهایم را جاری کرد .داستانی عم انگیز با واقعیت های تمام .داستان درد هزاران دختر و زنان افغانستان است که جا دارد هزاران سطر به آن اضافه کرد .
    مردی چهل هشت ساله هستم اهل افغانستان. مقیم شهر سیدنی .سالهای زیادی را در ایران گذراندم ..
    تا به یاد دارم زنان در تمام دنیا به ویژه در افغانستان مورد ظلم و ستم قرار گرفته اند .و این دردیست که فکرم را به عنوان یک انسان آزار میدهد و کاری هم از من بر نمی آید. خوشحال میشوم اگر از احوال کنونی فاطمه باخبر شوم و اینکه هم اکنون در کجا زندگی می‌کند و چطور روز گار را سپری ویکند

    پاسخ
  2. Reza Sakhıdad says:
    2 سال پیش

    از کندز تا تهران واقعا سرگذشت تأسف انگیزی بود. دلی انسانی بدرد می‌آید و با خود می‌گوید مگر ما افغانستانی ها از این دنیا چه می‌خواهیم که اینقدر زیاد هست که هیچ برآورده نمی‌شود. اما آیا حق تحصیل، امنیت، کار کردن و….. درخواست زیادیست؟؟؟
    در راه قاچاق تابحال هزاران نفر جان خود را از دست داده و در قبرستان بی نام نشان در مرزها دفن شده و از طرفی دیگر خانواده های آنها هنوز چشم در انتظار هستند.

    پاسخ
  3. محسن says:
    2 سال پیش

    دردناک تر از سرگذشت دختران افغان نشنیده ام و واقعا شنیدن شرح حال آنها دل هر انسانی را بدرد می آورد.
    هزاران خورشید درخشنده افغان در جای جای افغانستان و کوره راه های فرار بسوی خوشبختی ناشناخته دفن شده اند و یا در دریاهای سرد و سیاه اطراف کشورهای خوشبخت غرق شده اند که حتی اجساد آنها نیز پیدا نشده است.
    کتاب های خالد حسینی گویای درد و رنج انسانهای شریف و فرهیخته ایست که در جغرافیای بدبختی به صلابه کشیده شده اند.
    اما با یک حساب سرانگشتی می‌شود تعداد افغان های بسامان رسیده در گوشه گوشه کشورهای پیشرفته را حدس زد.
    این مردمان چندین میلیون نفر می‌شوند که با هر سختی و جان کندنی که بوده به زندگی نسبتا آرام و دلخواهی دست یافته اند و مهم ترین موضوعی را که باید و حتماً باید دنبال کنند وضعیت هموطنان دربند و اسیر چنگال طالبان در افغانستان میباشد.
    اگر این مردم به آسودگی رسیده ، بیخیال برادران و خواهران محکوم به اسارت خود بشوند ، چه کسی درد مردم محروم افغان را فریاد کند؟
    چه کسی بهتر از این از بند رسته ها می‌داند که مردم افغانستان در چه جهنمی زندگی می کنند؟
    چه کسی می‌داند افغان ها چه دردی دارند و از چه محرومیت هایی رنج می برند؟
    اگر افغان هایی که در اروپا و امریکا و سایر کشورهای امن و پیشرفته ساکن شده و از کار و زندگی خوبی بهره مند شده اند سعی کنند تا یکدیگر را پیدا کنند و با تشکیل گروه های کوچک ، اختلاف های قومی و قبیله ای و مذهبی را کنار بگذارند و هم پیمان شوند تا در حد توان برای رهایی مردم افغانستان از انواع محرومیت هایی که طالبان بر آنها حاکم کرده اند فعالیت کنند، می توانند کمکی باشند به بهتر شدن وضع قوم و خویش و همسایگان و دوستان و همشهریان و در نهایت کل مردم افغانستان.
    تنها انسان است که می‌تواند به انسان کمک کند.
    خداوند آزادی ، رهایی و خوشبختی را از آسمان برای مردم پایین نمی اندازد.
    افغان های ساکن کشورهای دیگر باید با مردم آنجا صحبت کنند و مشکلات و مصائب افغانستانی ها را مطرح کنند.با همسایگان ، همکاران ، صاحبکاران ، مدیران ، روزنامه نگاران ، خبرنگاران ، سایت های اینترنتی ، کسانی که در تلویزیون کار می کنند و اگر دسترسی دارند با دولتمردان و سیاستمداران آن کشورها رابطه ای دوستانه ایجاد کنند و محرومیت هایی را که طالبان بر مردم افغانستان تحمیل کرده اند با آنها در میان بگذارند.
    مطمئناً هر صحبت کوچکی تأثیر خودش را خواهد گذاشت و هر چه این مباحثات بیشتر شود ، امید به تغییر و ضعیت در افغانستان و بهبود شرایط مردم افغانستان بیشتر و بیشتر خواهد شد.
    به مردم اروپا و امریکا باید گفت شما درد و رنج یک گربه یا سگ و یا هر حیوان خانگی را نمی‌توانید تحمل کنید و تمام تلاش خود را انجام می‌دهید و هر هزینه ای را می‌پردازید تا آن حیوان را از درد و رنج خلاص کنید ، چگونه دل تان می آید که مردم افغانستان برای دستیابی به کوچکترین حقوق انسانی بخاک و خون کشیده شوند؟
    امیدوارم تمامی مردم کشورهای تحت سلطه حاکمان زورگو و بی منطق هر چه زودتر به آزادی و حقوق انسانی دست یابند.

    پاسخ
  4. مسعود says:
    2 سال پیش

    فرزانه جان واقعاً با سطر، سطر و واژه به واژه نوشته هایت بغضم هر لحظه و هر ثانیه بیشتر گلویم و غم تمام قلبم را فشار میداد و زمانیکه به آخرین واژه ها نزدیک میشدم گریه امانم را برید 😢😢😢

    پاسخ
    • علی says:
      2 سال پیش

      سلام
      از کندز تا تهران
      روایت درد و رنج و آلام همه کسانی لست که به نوعی وطن شان دچار از هم گسیختگی لست
      مثل سوریه . یمن . لبنان . فلسطین . اوکراین و ….
      قلم بسیار گیرا و و روانی داری
      انشالله بار دیگر که به ایران امدی روی خوش ایران را خواهی دید

      پاسخ
  5. Jawad Rasekh says:
    2 سال پیش

    درد و رنج زنان و دختران افغانستان سنگ را آب میکند خداوند بر همه چیز آگاه است و آرزو دارم که با مادر جان تان (خاله جانم)در بهشت فردوس همنشین باشید.
    قلم تان همیشه پر رنگ باشد خواهرم.

    پاسخ
  6. احمد شاه عاشوریان جمال says:
    2 سال پیش

    بعضی وقت ها فکر می‌کنم که یک نسل در وقت نامناسب و یا در سرزمین نامناسب به دنیا آمده است. منهم در عربستان سعودی هفده سال زندگی کرده ام که برای زندگی یک دختر خانم افغانی چقدر سخت است. من سختی های مسیر ايران و ترکیه را واقعا ندیده امولی شنیده ام و تصاویر زنان یخزده را که در مسیر ترکیه از عذاب سردی و طوفان برف از بین رفته اند، دیده ام. درد های دل این خواهر عزیزم که صادقانه قلم زده است، واقعا عبرت ناک و جانسوز است. آموزنده و احساس برانگیز است. منهم ادبیات فارسی و نوشاتن را دوست دارم. شاید به همین دلیل درد این دختر خانم را بیشتر از دیگران درک‌ و احساس کنم‌.
    باید به این باور داشته باشیم که خداوند بزرگ است. هر سختی و سیاهی پایانی دارد. غم های زندگی گرچه‌ پایان ناپذیر می باشد ولی فاصله ای بین دو خوشحالی نیز میباشد. امیدوارم روزی برسد که مشکلات همه برطرف و زندگی همه روبراه و روزی همه ما فراختر گردد.

    پاسخ
  7. Hamayoon Yaqubi says:
    2 سال پیش

    هزاران و میلیون ها دختران و زنان افغانستانی رنج و درد کشیدند دنیا و مردانشان الخصوص مردان این سرزمین نفرین شده جواب گو این زنان هستند چون سکوت کردند و رنج و دردشان را بیننده بودند هیچ حرکتی نکردند
    یکی از همین دختران سرزمینم همشیره خودم چه شب ها بیداری نکشیده بود بخاطر کامیابی در آموختن علم و دانش و به آرزوی که می‌خواست برسد و در رشته حقوق راه پیدا کرده و معاون قاضی شد در مقطع ثارنوال و با آمدن طالبان تمام آرزوهایش به یکباره نابود شدند نه تنها همشیره من بلکه هزاران دختران افغانستانی به این درد دچار شدند
    واقعا چه شده ای سرزمین را که این گونه مردمانش باید عذاب کشید الخصوص بانوانشان

    پاسخ
  8. بهروز خدادادپور says:
    2 سال پیش

    من تورادرک میکنم شیرزن افغان ،ایران جایی دشوار برای زندگی کردن است منکه ایرانیم توانشو ندارم وای بحالت که از خانوادت دوربودی وحالا که اصلا اونارونداری چشمهایم سوزش شدیدی گرفته هم برای غم تو بغضم شکسته هم برای تنهایی خودم دلم شکسته دوراطرافم خانواده دارم اما در اصله زندگی ودشواریهام ندارمشون وتنهام وقتیکه غمهاتو حرف دلتو خوندم تک تک لحظات زندگیم جلوی چشام اومد وتا مغزو استخوانم برای زندگی سخت تو به درد آمد اما گریه کردن ناامید شدن مسیر راهتو سختر میکنه به هرکسی اعتماد نکن همه انگار گرگی درلباس میش شدن تورا اول به وجدان روزگار دوم بخدای جهانیان میسپارمت روزی ببینمت بدانکه مانند خواهر توآغوش میگیرمت وهرکاری دستم بربیاد برات میکنم درپناه حق

    پاسخ
  9. ستار says:
    2 سال پیش

    به واقیت یگانه داستان یا تجربه حالا هر چه باشد را خواندم اشکهایم جاری شد خودم هم عین فرزانه همین یک رقم سرنوشت را را داشتم داشتم با خیال راحت درس خوده میخواندم در بامیان که یکدفه هیاهوی بلند شد که ولایت های شمالی را طالبان گرفته وقتی نام از طالبان میشنیدم تنم را لرزه میگرفت از تاریخ گذشته طالبان که می دیدم تصورش را می کردم که آواره می شویم بی خانه می شویم دور از وطن از مادر از پدر از خواهر برادر روز هاای اول دوم بود که بامیان را گرفته من تنها در یک وطاق که سکوت حرف می زد ماندم وقتی میرفتم دنبال نان سری کوچه با چهره های وحشتناک خشین بر می خوردم یک روزی من را در کوچه گوشه کرد برایم گفت چرا موهای خوده بلند ماندی در حالی که موهای خودشان از من کده بلندتر بود چیزی برای گفتن نداشتم می دانیستم که این جماعت اصل منطق سری شان نموش و خف خوده میگرفتم میگفتم کوتاه میکنم به هر طرف زنگ میزدم از تنهای خسته شده بودم بدی اینجا بود که بامیان را خیلی بد رفتاری می کرد آزار میداد حق نا حق بلاخره روزی سوم حرکت کردم طرفی کابل از بامیان تا کابل ۴۰۰ صد افغانی کرایه بود قبل از طالبان روز های که طالبان آمده بود کرایه به ۸۰۰ رسید و من به کابل رسیدم پیش از طالبان وقتی برچی میرفتم حسی خوشی خوبی برایم دل میداد اما این دفه رنگ بوی دیگه ای میداد همه وحشت زده بود ود آخر از راه قوچاقی خوده ایران رساندم به یک کشور بیگانه با مردم که از افغانی خوش شان نمی آمد اما به هزاران مشکلات که داشت ساختم و به کار خود ادامه دادم هدفم را دنبال می کردم ۸ ماه گذشت من رفتم طرفی مرز ترکیه اما نتوانیستم رد شوم با دل پر از خون برگشتم به همان جای که خوشم نمی آمد ایران

    پاسخ
  10. سعید says:
    2 سال پیش

    هزاران درود بانوی فرهنگی و اجتماعی فرزانه جان. 🌸 🌸 🌸 🌸

    پاسخ
  11. حسن نائبی says:
    3 ماه پیش

    بدون شک افغانستان گورستان آرزو و آرمان های جوانان بوده و است و امیدوارم که این پدیده شوم از بین برود.
    نویسنده مثل صد ها و هزارها دختر و پسر دیگر نا هنجاری های زمانه فرصت رسیدن به اساسی ترین حق و آرزوی یک جوان را ازش گرفته.
    با همت بلند که دارد امیدوارم فرصت های باقی مانده را قدر دانسته و دست از تلاش برندارد.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN