نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

گرسنگی شوخی نیست

  • سایه
  • 21 عقرب 1402
A112

شب قبل‌ باران باریده بود، هوا برخلاف همیشه پاک بود و سردتر از روزهای قبل، وقتی از خانه بیرون شدم آفتاب از پشت‌ کوه‌ها خودنمایی می‌کرد، برخلاف روزهای گرم تابستان، دوست داشتم بیشتر پیاده راه بروم تا گرمای ملایم آفتاب، از سرمای صبح‌گاهی خزان بکاهد.

در مسیر راه تمام کسانی که پیاده راه می‌رفتند، کوشش می‌کردند به نحوی از سایه‌ها دوری کنند و از جاهایی راه بروند که بتوانند بیشتر در معرض نور آفتاب قرار بگیرند، ولی در این میان دو کودک که زباله جمع می‌کردند، بدون در نظر گرفتن سرما، بیشتر مسیر را از سایه‌ها راه می‌رفتند و سطل‌های زبالۀ دُکان‌ها را به دقت نگاه می‌کردند و کاغذ و پلاستیک را در داخل خریطه‌های بزرگی که در پشت‌شان بود می‌انداختند.

من هم به خاطر این‌که بتوانم با آن‌ها حرف بزنم، آهسته آن‌ها را دنبال کردم، حدود 15 دقیقه به دنبال‌شان راه رفتم، وقتی نزدیک یکی از سطل‌های بزرگ زباله در کنار جاده رسیدند، پسر بدون هیچ مکثی از لبهٔ سطل زباله که بلندای‌ آن دو برابر قد‌ش بود، گرفت و خودش را بالا کشید. وقتی داخل زباله‌دانی رفت؛ تمام کاغذها و پلاستیک‌ها را جدا می‌کرد و به دختری که در کنار سطل ایستاده بود می‌داد، دختر نیز کاغذها را در داخل دو خریطۀ جداگانه می‌گذاشت.

رفتار پسر با دختر طوری بود که اگر از خودش نمی‌پرسیدم تا آخر فکر می‌کردم که آن‌ دو خواهر و برادر هستند؛ پسر نمی‌گذاشت دختر دستش را به زباله‌های داخل سطل بزند و دختر نیز با رفتارش طوری نشان می‌داد که پسر به خودش افتخار کند، این افتخار زمانی بیشتر نمایان می‌شد که پسر به دختر می‌گفت: «تو دست نزن، مه خو زیاد کار کدیم، مره یخ نمی‌گیره.»

وقتی به آن‌ها نزدیک شدم و سلام کردم، پسر از داخل سطل زباله خودش را راست کرد و با لبخندی جواب سلامم را داد، دختر داشت کارتن‌های داخل خریطه را منظم می‌کرد،از دختر پرسیدم سرد نیست؟ بدون این‌که سرش را بلند کند، گفت: «سرد است، خو اگر دیرتر بیایم باز تمام پلاستیک و کارتن ره دیگه بچه‌ها می‌برن.» می‌خواستم نزدیک‌تر بروم تا داخل خریطه را ببینم، ولی دختر عقب‌تر رفت و خریطه‌ای را که فقط کاغذ پاره‌ در داخلش معلوم می‌شد، روی پاهایش کشید؛ متوجه شدم که سرما پاهایش را در داخل «چپلک» سرخ گشتانده بود، شاید او نمی‌خواست من متوجه شوم که کفش ندارد.

نامش را پرسیدم، لبخندی زد و هم‌زمان که چادرش را مرتب می‌کرد، گفت؛ مژده. او 10 ساله‌است و نزدیک به دوسال می‌شود که بدون استثنا هر روز حداقل تا عصر، زباله‌دان‌ها را یک به یک وارسی می‌کند تا کاغذ پاره‌ها و پلاستیک‌ها را برای سوزاندن و گرم کردن خانه در زمستان جمع کند، در کنار آن آهن‌پاره‌ها را برای فروش جمع می‌کند تا نان شب خانوادۀ پنج نفره‌اش را نیز تأمین کند. از آن‌ها خواهش کردم با من بیشتر حرف بزنند، باهم به سمتی که نور آفتاب بیشتر می‌تابید رفتیم تا سرما کم‌تر اذیت‌مان کند.

مژده بر خلاف نامش شاید از اولین روزهایی که مفهوم خوش‌حالی را درک کرده‌است، مجبور شده به دنبال لقمه‌ای نان باشد، خواستم در مورد آرزویش از او بپرسم، ولی قبل از این‌که بتوانم سوال بپرسم؛ او جوابم را به گونه‌ای داد که بغض گلویم را گرفت و دیگر حتی جرأت فکر کردن به آرزوهای خودم را در همان لحظه نداشتم. گفت: «میفامی کاکاجان! ما در جایی زندگی می‌کنیم که هیچ‌کس نمیتانه ده سه ماه یک‌بار گوشت بخوره، مه آرزو دارم یک روز خانۀ ما پر از نان شوه و مه هم تا چاشت خاو کنم.»

غم نان در همین عمر کم خواب از چشمان او ربوده‌است، مژده هر روز صبح زود راه می‌افتد تا در میان زباله‌ها چیزی بیابد که برایش نان شب شود. هنگامی که مژده حرف می‌زد، پسر در داخل زباله‌دان ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد، شاید داشت به درد دل مژده گوش می‌داد که تا هنوز به زبان نیاورده بود.

زمانی که می‌خواستم از پسر نامش را بپرسم، مژده بلند خندید و گفت: نامش «میرویس شکارچی» است. میرویس یک‌سال از مژده بزرگ‌تر است و بچه‌های زباله‌گرد دیگر به خاطر چالاک بودنش به او لقب «شکارچی» را داده‌اند، میرویس بر عکس مژده چندین سال است که کودکی‌اش را با کار در روی خیابان می‌گذراند و تا شش ماه پیش مصروف پلاستیک فروشی و ساجق فروشی بوده ولی از زمانی که گروه طالبان مانع کار کودکان در خیابان شده و برای حمایت از آن‌ها هیچ‌گونه امکانات را فراهم نکرده‌اند، میرویس مجبور می‌شود همراه با برادر بزرگ‌ترش به جمع کردن زباله رو بیاورند. «خیلی وقت میشه که کار می‌کنم، وقتی زمستان نزدیک میشه بیشتر پلاستیک و کارتن جمع می‌کنم. یک لالایم هم کار می‌کنه، او امروز نامده.»

میرویس لکنت زبان دارد و حرف زدن برایش دشوار است، وقتی می‌خواست جواب سوال‌هایم را بدهد، بدون استثنا در گفتن هر کلمه زبانش گیر می‌کرد، بعد به مژده نگاه می‌کرد و مژده هم حرف‌های میرویس را ادامه می‌داد. به گفتۀ مژده او در یک خانوادۀ هشت نفری زندگی می‌کند و پدرش فلج است، برادر بزرگش هنگام دزدی دست‌گیر شده و حالا در زندان است. «میرویس بچه خاله مه میشه، خانۀ ما ده “کارته مأمورین” است. اینا خیلی بدتر از ما زندگی دارن، از مه خو خوب است لالای کلانم کار می‌کنه، ازی بد است که لالایش زندانی شده و هیچ‌کس ره ندارن.»

همچنان بخوانید

سوره‎‌ی امید

جنبش اعتراضی زنان افغانستان

با ظهور دوباره طالبان، مردم افغانستان هر روز گرسنه‌تر و فقیرتر می‌شوند

برای میرویس «نان» مفهوم متفاوت‌تری دارد، او همه چیز را با نان اندازه می‌گیرد، وقتی از او پرسیدم روزانه چقدر کار می‌کند؟ گفت: «بعضی روزها شش تا نان کار می‌کنم و یا کم‌تر، بوتل‌های پلاستیکی ره سودا می‌کنم، کارتن و کاغذ ره به خانه می‌برم.»

او بیشتر از همه در مورد یکی از خواهرانش حرف می‌زد، با آن‌که لکنت زبانش کمتر اجازه می‌داد حرفش را به راحتی تمام کند، ولی ادامه می‌داد: «خواهرم گنگ است، نمی‌تواند حرف بزن، مادرم میگه اگر پول می‌داشتیم می‌شد او را داکتر ببریم، نام خواهرم قدسیه است.»

مژده میان حرف‌های میرویس پرید و گفت: «خواهرش یگان چیز داغ خورده، مادرم میگه او می‌شنوه، ولی گپ زده نمی‌تانه. پدرش هم از روی موتر به زمین افتاده و فلج شده، حالی روی تخت ده خانه خاو است.»

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: فقر و بیکاری
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN