نریمان
نیمرخ: در کجا بهدنیا آمدید؟
من برای بار نخست از رحم مادرم در کابل زاده شدم؛ در شهری که نخستین نگاهها، نخستین واژهها و نخستین لمسِ زندگی را به من بخشید. اما بار دوم، از رحمِ درد، تبعید و مقاومت در لندن زاده شدم؛ این بار نهتنها به مثابهی یک انسان، که به مثابهی زنی درگیر با پرسشهای هویت، ریشه و معنا. و اکنون تمنایی را زندگی میکنم که با هر دو زایش تنیده است؛ تمنایی که نمیتواند یکی را برگزیند-و دیگری را رها کند؛ چون کابل در خون و حافظهام جاری است، لندن در اکنون و زیستِ روزانهام. برای همین، تقلا میکنم برای زیستن میان تعلق و تعلیق.
نیمرخ: نخستین کتابی که خواندید، چه کتابی بود؟
نخستین رمان، رمان «پَر» بود و نخستین کتاب شعر، مجموعهای از غزلیات پروین اعتصامی.
نیمرخ: از چند سالگی مینویسید و چه چیزی شما را بهسوی نویسندهشدن سوق داد؟
من نخستین بار در سال ۲۰۱۳، دست به نوشتن زدم؛ نوشتههای کوتاه و پراکندهای-که شاید بیشتر از یک یا دو جمله نبودند. اما از سال ۲۰۱۸ به بعد، در حدود بیستوپنج سالگی، نوشتن برایم جدی شد و نخستین نثرهایم به چاپ رسید. با این تفاوت که آن زمان، نوشتن برایم یک انتخاب یا اشتیاق نبود؛ بلکه ضرورتی بود که زمان و شرایط از من طلب میکردند؛ گویی نوشتن در من نه از سر تفنن، که به مثابهی یک ضرورت زیستی و انسانی جوانه زد.
در آغاز، این ضرورت بیشتر شبیه یک پناهگاه بود؛ گریزگاهی از رنج، از نرسیدنها و نداشتنهایی که سراپایم را در برگرفته بود. از شرّ همین رنجهاـ که آن زمان سخت منفورشان میدانستم ـ به کلمات پناه میبردم. اما به مرور، نوع نگاه و نسبت من با نوشتن تغییر کرد. حالا رنج و درد دیگر که نهتنها برایم منفور نیستند، بلکه گرامیشان میدارم و برایم بدل شدهاند به خالقان تواناییهایم. چون همینها بودند که مرا واداشتند و وامیدارند به درونم سرک بکشم و لایههای پنهان وجودم را کشف کنم؛ از جمله همین توانایی نوشتن. راستی، فقط برای یک زمان محدودی که چند سال پیش بود، گهگاهی نوشتن شوق بود تا ضرورت؛ چون آن روزها به خیالِ تمنای آن روزگار عاشق شده بودم؛ اما در غیر این زمان، گمان میکنم نوشتن برای من یک نیاز زیستی و ضرورتی همیشگی است. و امروز که در تبعید زندگی میکنم، همان رنج و همان محرومیت، به من امکان دادهاند جهان ذهنیام را کنار نوشتن با رنگها بازآفرینی کنم؛ پی بردهام که میتوانم با قلمِ مو و رنگ روی تابلو بازی کنم و نقش بکشم؛ دنیای درونم را بهشکل زنده و ملموس بسازم و با آن زندگی کنم.
نیمرخ: چه چیزها و چه آثاری در نویسندگی شما تأثیرگذار بوده است؟
زنانگی در نوشتههای ویرجنیا وولف، روانکاوی و دروننگریهای داستایفسکی، دید، خیال و پردازش منحصر بهفرد بختیارعلی، عمق شعرهای فریدون مشیری و اخوان ثالث، شیرینی و زیبایی کتاب «جای خالی سلوچ» محمود دولتآبادی، روایت ملموس و زیبای خالد حسینی از وطن در کتابهایش و … چه بدانم هر کتابی که تا حال خواندهام؛ چون خیلی دشوار است بسنجیم و نسبتی معینی داشته باشم که فلان کتابی، یا فلان بخش مشخصی از فلان کتاب در شکلدادن جهانبینی و تغییر ذهنیتم نقش داشته است. به این دلیل که هرکدام از کتابها چونان تعاملم با هر انسانی که در زندگی روبهرو شدهام، برای من درسی بودهاند و در زندگیام نقشی را ایفا کردهاند.
نیمرخ: چه نوع رابطهای با کلمهها دارید؟ آیا هر کلمهای، نقشی دارد که باید روی صحنهی اجرا [کاغذ] آورده شود؟
رابطهای من با کلمهها در نهایت پیچیدگی، خیلی ساده است. همیشه احساس کردهام من با کلمه بیشتر و پیشتر از هر کس و هرچیز اُنس گرفتهام؛ چون برای من کلمهها فقط چند حرف بههمپیوسته نیستند؛ هر کلمه مثل یک موجود زنده است، با روح و سرنوشت خودش. اما در شرایط کنونی، باور دارم که کلمهها چیزی فراتراند: آنها وسیلهای برای انجام رسالتاند، برای حفظ اصالت، و برای ایستادن در برابر فراموشی. هر کلمه برای من همچون سربازی است، گاه سلاحی در برابر خشونت و خاموشی، گاه حنجرهای برای فریاد، و گاه هم بالی برای پرواز و رهایی. بیشتر وقتها احساس میکنم که این کلمهها هستند که مرا برمیگزینند، نه من آنها را. و نیز به این باورم که کلمهها «مرا» مینویسند، نه من آنها را. و در همان لحظه است که باور میکنم نوشتن چیزی فراتر از یک مهارت است، شاید نوعی زیستن یا نوعی شهادت به بودن.
نیمرخ: چقدر از تجربیات شخصی زندگی در نوشتن یک اثر استفاده میکنید؟ آیا عمدهی اثر شما از این تجربیات برمیآید یا جزئی از آن هستند؟
دوست دارم از این جا آغاز کنم که برای من «تجربهی زیسته»، «تجربهی شنیده» و «تجربهی دیده» که همه به نحوی در زیرمجموعهی آنچه من «تجربیات شخصی» مینامم، جای میگیرند. چون هر سه در ظاهر اگر جدا از هماند؛ اما در عمق، پیوسته باهم درآمیختهاند و بخشی از جهانبینی مرا شکل دادهاند؛ جهانبینیای که نگاه مرا به زندگی، نوشتن و حتا به کوچکترین لحظات انسانی ساخته است. و همین پیوند است که سبب شده نوشتن برای من تنها یک امر فردی نباشد، بلکه پلی شود میان من و دیگری. بنابراین، میتوانم بگویم نوشتن من از زندگی خودم برمیخیزد، اما به زندگی فردی من محدود نمیماند؛ بلکه با ناخودآگاه جمعی و با زیست دیگران درمیآمیزد، آنوقت متن از من عبور کند و به دیگری برسد.
نیمرخ: چطور به این زبان زنانه دست یافتید؟ در حالیکه نهاد زبان، مردانه است. مرد، بیان است و زن؛ درونمایه و معنا. اما شما، این پرده را دریدید و سعی کردید همهچیز را زنانه بیان کنید.
شاید یکی از علتهای اصلی اینکه به زبانی زنانه نزدیک شدم، این باشد که در کل انسانی درونیام. بیشتر زندگیام را در گفتوگو با درونم گذراندهام؛ در سکوت، در خلوت، در تنهایی و در کاویدن هر حسی. برای همین، دنیای درونی انسان برایم نهفقط یک فضای انتزاعی، بلکه یک جهان پُررنگ و ارزشمند است. در این جهان، برای من حتا کوچکترین حس و لرزش، تعریفی تازه دارد. نهفقط تعریف، که انگار صورتی، شکلی و کالبدی دارد که میشود لمسش کرد، دیدش، و با تمام وجود حسش کرد.
شاید همین حساسیت به جزئیترین تجربههای درونی بود که مرا بهسوی نوعی نگاه عمیق زنانه سوق داد. و از طرفی، زمانی که چیزی برای ما ممنوعتر و دستنیافتنیتر شود، عطش ما برای شناخت و لمس آن بیشتر میشود. زنانگی، تجربهی زنانه و زبان زنانه-دقیقاً از جملهی همین محرومشدههاست. در طول تاریخ، قدرتهای سیاسی، ساختارهای اجتماعی، سنتهای مردسالار و حتا نهاد زبان، همه دستبهدست هم دادهاند تا زن را از شهود، صدا و تجربهی درونی خودش دور کنند؛ زن را به سکوت واداشتهاند و هر بار که کوشیده-صدایش را بیابد، با برچسب «نابهنجار» یا «هنجارشکن» سرکوب شده است؛ نتیجه این شد که زنان، نهتنها از بیان محروم ماندند که از کشف توانایی درونی خود نیز بیخبر ماندند.
شاید همین فقدان و محرومیت تاریخی هم بود که من، در جامعهی بسته و سنتزدهی افغانستان، به جستوجویی پنهان و یا آشکار کیستی، چیستی، و بازتعریف خودم در زندگی روزمره و هنگام نوشتن باشم. من همیشه احساس میکردم که زبانِ موجود، پاسخگوی آنچه در درونم میجوشد، نیست. برای همین، به سراغ ناگفتهها رفتم؛ به سراغ احساسات کوچکی که اغلب نادیده گرفته میشدند، اما برای من گرانبها بودند. وقتی هر تجربهی کوچک را با پوست و جانت لمس کنی، طبیعی است که نگاهت به زندگی، به طبیعت، به هستی و حتا به کلمات، رنگی زنانه بگیرد؛ رنگی که هم ظریف است و هم مقاوم، هم لطافت دارد و هم قدرت.
برای همین من هیچگاه زبان را یک ابزار خنثی ندیدم؛ زبان برایم امتداد همان حسها بود. وقتی درونم آشوب یا لطافتی داشت، قلمم هم ناخودآگاه به دنبال زبانی میگشت که بتواند آن را مجسم کند؛ زبانی که اجازه میدهد حس، عاطفه، شهود، و لطافت به همان اندازه جدی گرفته شوند که منطق. از همین روست که احساس میکنم زبان زنانه در من نه یک تصمیم آگاهانه و از پیشطرحشده، بلکه ادامهی طبیعی همان زیست درونی من بوده است؛ زبانی که از دل خلوت و حساسیت برآمده و کمکم همهچیز را از چشم یک زن دیده و تعریف کرده است.
نیمرخ: زبان روایت در «رحم پاره»، بیشتر زبان شاعرانه است؛ یعنی زبان–رقصان است و هنجارشکن و دستورگریز. چه چیزی باعث شد که چنین زبانی را برای شرح و تفسیر وقایع و چشمدیدهایتان انتخاب کنید؟ بهطور مثال، آنجا [بند ۵] که با کلمهی ذهن، بازی میکنید: «در زندان ذهن و زیستن در ذهن. و تبعید شدم از بودن در جسم و پوست و حال خود فزیکیام، بهجای نام گذشته و ذهن، ذهن… و کنارش انکار کفارهای است که باید تا ابد بپردازم: عذاب وجدان!
وقتی ذهن و بدن در تضاداند، و در دو زمان و مکان متفاوت از هم میزیند، گذشته و حال در هم میآمیزند و احساسات به اوج درد، فقدان و لبریزشدن میرسند… و نیز وقتی تو تقلا میکنی تا جای میلیونها انسان فکر کنی، بیان کنی و روایت، قلم ناخودآگاه به چیزی پناه میبرد. واژهها تلاش میکنند زنده، ملموس و محسوسبودن خود را ثابت کنند و به هر چیزی که بتوانند، چنگ میاندازند. جنون، جوشش و آتش درون انسان نیز دنبال راهی میگردد تا دنیای درون و جریان ذهنیاش را در کالبدی-قابل دید و حس بازنمایی کند. به همین دلیل، بهنظر من هر سه-قلم، واژهها و درون-به یک پناهگاه مشترک رسیدند: زبان رقصان، هنجارشکن، نمادین و تصویرگر؛ همان چیزی که شما به زیبایی آن را «زبان شاعرانه» نامیدید.
نیمرخ: رحم پاره، با استفاده از تکنیک جریان سیال ذهن، روایت میشود. راوی در بین زمان حال و گذشته، در رفتوآمد است. گاه وقایع از یک ذهن آشفته و بینظم روایت میشود و بهطرز ماهرانهای، بستر زمان و مکان را میشکند، اما منطق معنایی استوار است و حاکم. چطور به این شیوه رسیدید؟
در حقیقت، پیش از آنکه به دنبال شیوهای مشخص برای نوشتن این کتاب باشم، برایم مهمترین چیز وفادار ماندن و صادق بودن با حال درونم بود. با گذشتههای دور و نزدیک، با تجربهها و شدههایی که هرگز از من جدا نبودند، چه شخصی و چه تجربههای دیگران که با آنها همذاتپنداری میکردم. برای همین، من هیچ قالبی برای ذهنم از پیش نمیریختم، مثل قاصدکی بیباک و بیخیال که خود را بهدست باد میسپارد، من نیز اجازه میدادم ذهنم؛ قلم و درونم را با به هر ناکجایی که میخواست ببرد؛ همین بود که من و واژهها یک نوع رهاشدگی عجیب و شیرینی را تجربه میکردیم. به هیمن دلیل، پیش از آنکه من شیوه را انتخاب کنم، این شیوه مرا پیدا کرد؛ چون اجازه میداد ذهن، دل و حسم آزادانه حرکت کنند، خاطرات و افکار را با تمام آشفتگی و پراکندگیشان بازتاب دهند. و از این است که این شیوه یک مسیر همسویی با درونم، با حقیقت تجربهها و با حس جمعی و انسانی آنها ایجاد کرد و توانست، به باور من همزمان یک روایت پیچیده، چندلایه و آزاد را شکل دهد.
نیمرخ: «رحم پاره»، استعارهای است جسورانه و تأملبرانگیز؛ در اولین نگاه، ذهن خواننده را پرتاب میکند به زن، به زاییدن، به خون… پشت این عنوان چه رازی نهفته است؟
یکی از دلایل اصلی انتخاب عنوان «رحم پاره» همین بود که با یکی از بزرگترین تابوها بجنگد: تابوی بدن زن، تابوی صدای او، و سکوتی که قرنها بر تن و هویت زن تحمیل شده است. جامعه کوشیده است بدن زن را تنها به ابزاری زیستی و جنسی فروبکاهد، در حالیکه همان بدن سرچشمهی زندگی و مقاومت است. من خواستم این تابو را آشکار کنم و نشان دهم که «رحم» کنار اینکه بخشی از تن یک زن است، جایگاه زایش و پیدایش است.
کنار این، «پارگی رحم» در این عنوان، نشانهای از فروپاشی است؛ پارگی مادر-وطن، گسست مردم از هم، و ویرانی روحی و روانی انسانها در جنگ و تبعید. اما در همان حال، بذر امید را در دل خود دارد: همانگونه که زایش از دل خون و درد برمیخیزد، ایستادگی و ادامهی زندگی هم از دل ویرانی و رنج ممکن میشود. هر فردی، در استثناییترین لحظههای زندگیاش-آنگاه که باور ندارد توان ادامهدادن داردـ جایی در اعماق خود جرقهای از امید مییابد، میایستد و راهش را ادامه میدهد. این همان چیزی است که در مقاومت مردم افغانستان میبینیم، چه آنان که در وطن ماندهاند و چه آنان که در تبعید نفس میکشند. اینها کسانیاند که در بدترین و غیرانسانیترین شرایط، از خاکستر خویش دوباره متولد میشوند؛ از این منظر، «رحم پاره» فقط بیانِ زخم نیست، بلکه نمادِ زایش دوباره است؛ استعارهای برای امید، برای مبارزه، و برای ایستادگی مشترک انسانها در برابر نابودی.
نیمرخ: واژگانِ سکوت، سرکوب، حذف و تبعید، در «رحم پاره» بهوفور دیده میشوند، چرا؟
چون رحم پاره تلاشی است برای بازگوکردن و ثبت تجربهای جمعی. و ما همه شاهدیم که تا بوده، جنگ، فروپاشی، سرکوب، محکومیت به سکوت و تبعید بخش جداییناپذیر زندگی مردم افغانستان بوده است.
نیمرخ: در رحم پاره، جنسیت از میان برداشته میشود و برادر میتواند در آغوش خواهرانش گریه کند. با روایت این سطر–روی چه چیزی انگشت گذاشتید؟
با این روایت، در واقع خواستم به لحظهای اشاره کنم که در آن مرزهای سخت و تحمیلی جامعه فرو میریزند؛ جایی که برادر میتواند در آغوش خواهرانش گریه کند، بیآنکه جنسیت او قیدوبندی بر احساس و رابطهاش باشد. این تصویر نمادی است از رهایی… رهایی از تعاریف خشک و قالبهای دیرینهای-که قرنها زن و مرد را از شناخت و همدلی بازداشتهاند، و همچنین از شرم و ننگی که جامعه بر مردان تحمیل کرده و آنان را به پیروی از قانون نانوشته و تصویری سخت و بیاحساس ملزم ساخته است. در حقیقت، در این کتاب، در کنار موضوعات دیگر همین را تلاش کردهام: پلزدن. پلزدن میان دو جنس، و بازگرداندن انسان به مرکز و یادآوری اینکه زن و مرد در اصل، همسنگ و برابراند. تا حد توان در این کتاب کوشیدهام-روایتهایی را جا دهم که شکافی را که قرنها با تبعیض، سنتهای نابرابر و سوءتعبیر از قدرت ایجادشده، کمرنگ سازد؛ شکافی که باعثشده انسانها به مثابهی جنس مخالف به هم نگاه کنند، نه به مثابهی شریک در رنج و امید. و نیز این را خاطرنشان سازم که برابری در یک جامعه فارغ از جنیست؛ نهتنها یک خواست اجتماعی، بلکه ضرورتی انسانی است: ضرورت برای یکی شدن، برابربودن و برابر دانستن. چون به باور من اگر این پلها ساخته شوند، کینههای تاریخی رنگ میبازند و جای خود را به همدلی و همراهی میدهند؛ جهانی ممکن میشود که در آن زنان، مردان دوشادوش، نه در رقابت و تقابل، که در همبستگی و احترام، آینده را بنا کنند. و اما این، خیالی بیش نخواهد بود، تا زمانی که دگرگونی و تحول در باور افراد در بستر خانوادهها نخست اتفاق نیفتد و هر فرد جامعه آماده به شکستن باور و اعتقاد دیرینهیشان نباشند.
نیمرخ: آنچه در این کتاب میگذرد، میتوانست به یک رمان جذاب و ماندگار تبدیل شود؛ رمانی که بار بیشتر آن را زنان بر دوش میکشید. چرا نخواستید رمان شود؟ آیا در آینده قصد دارید که رمان بنویسید؟
نخست باید روشن بسازم که انتخابِ نثر نه انکار توان رمان بود و نه فرار از فرم؛ بلکه یک تصمیم آگاهانه برای اولویتدادن به حضور بیواسطهی صداهای سرکوبشده، ثبت جمعیِ تاریخ و محافظت اخلاقی از تجربهها بود. و این شکلِ نوشتار بود که بیشترین صداقت و کارآمدی را برای آنچه میخواستم بگویم، فراهم میکرد. و نیز برای مستندسازی و ثبت مستقیم آنچه به زن، مرد، کودک، سرباز، دستفروش و … رفته است. کنار اینها، وقتی امرِ روایت به سمت ثبتِ شهادت میرود، من به این باورم که درد واقعی ضرورت ملاحظات اخلاقی دارد؛ یعنی حقِ راویان برای داشتن «صدای خودشان» و حفظ کرامت تجربه. از این است که در این کتاب، اولویت با بازسازی و تقویت همین صداها بود، نه خلق شخصیتهای خیالی که نمیتوانند به صدا، تجربهی زیستهی این کسان گوشت و پوست و استخوان شوند. هرچند میخواهم صادقانه اعترافی بکنم این که در مسیر نوشتن (نزدیک به چهار سال)، روزهایی هم بوده که در نیمهی راه خواستهام کتاب را از خاطرات به رمان تغییر شکل و قالب دهم. و یا شخصیتها را با نام مستعار بنویسم، حتا خودم را چرا؟ چون میترسیدم که مبادا تجربههای فردی خودم و خانواده مورد قضاورت قرار گیرد. ولی این فکر زیاد هم نپاییده؛ چون دقیقاً همین دلایلی که بالا اشاره کردم، دوباره و چندباره مرا متعهد به عهدی میساخت که در شروع نوشتن این کتاب با خویش بسته بودم.
امّا در مورد رمان؛ راستش را بخواهید، رمان برای من بیشتر شبیه یک «افق» است تا یک «هدف فوری». یعنی چیزی که همواره آنجاست، دستنیافتنی نیست؛ امّا دستیافتن به آن هم شتاب نمیپذیرد. و در ضمن، من باور دارم هر متن شکل خودش را به نویسنده تحمیل میکند؛ این کتاب، رمان نمیشد؛ چون ضرورت تاریخی و اخلاقیاش چیز دیگری بود. اما باور دارم روزی رمان نیز ضرورتش را باخود خواهد آورد.
نیمرخ: در وضعیت کنونی، روایتگری زنان چه نقشی دارد، و چه کمکی در براندازی–دَم و دستگاه رژیم حاکم میکند؟
در وضعیت کنونی، روایتگری زنان فراتر از بیان تجربههای شخصی، به یک کنش اجتماعی و سیاسی تبدیل شده است. روایتهای زنان صداهای خاموششده و تجربههای نادیده گرفتهشده را به سطح جامعه میآورند و نشان میدهند که واقعیت اجتماعی فراتر از روایت رسمی و تبلیغاتی حکومت است. این روایتها حقیقتهای پنهان را آشکار میکنند، سکوت تحمیلی را میشکنند و حافظهی جمعی جامعه را شکل میدهند. همیشه و بهویژه در شرایط کنونی با روایتگری، زنان قادرند تجربههای فردی خود را به تجربهای جمعی تبدیل کنند، همذاتپنداری اجتماعی ایجاد کنند و نشان دهند که درد و امید-تنها شخصی نیست؛ بلکه بخشی از زندگی جمعی و تجربهی انسانی مشترک است. نوشتن و روایتگری به آنها امکان میدهد قالبهای اجتماعی و فرهنگی تحمیلی را نقد کنند، نقشهای جنسیتی سرکوبگر را بازنمایی کنند و هویتهای سرکوبشده را بازسازی کنند.
این روایتها همچنین نوعی قدرت نرم ایجاد میکنند. حتا در شرایطی که اعتراضات مستقیم با سرکوب مواجه میشود، انتشار داستانها، خاطرات، شعرها میتواند افکار عمومی را تحت تأثیر قرار دهد، امید به تغییر ایجاد کند و مشروعیت دستگاه حاکم را به چالش بکشد. روایتگری زنان میتواند سکوت را بشکند، صدای حاشیهها و نادیده گرفتهشدهها را به گوش جامعه برساند و جامعه را نسبت به نابرابریها و سرکوب حساس کند. و از همه مهمتر آنچه را که دارد به بدترین شکل ممکن، عادیسازی میشود، به پرسش بکشد و نقد کند. به این ترتیب، نوشتن و روایتگری زنان ابزاری مؤثر برای تغییر اجتماعی و تحول درونی و تدریجی است؛ نه با زور و خشونت، بلکه با آشکار کردن حقیقت، ایجاد همذاتپنداری و امید، ثبت تاریخ جمعی و بازخوانی تجربههای سرکوبشده.
نیمرخ: آیا روایتگری به نثر، منجر به نشاندادن چندآوایی و بیان نشانههای «تفاوت» میشود؟
روایتگری در هر قالب و ژانری در شرایط حساس، طالبانی و بحرانزدهی کنونی افغانستان، نهتنها اقدامی هنری، بلکه عملی اجتماعی و سیاسی است؛ زیرا روایت، فراتر از زنده نگهداشتن حقیقت، عاملی است برای آشکارسازی ساختارهای قدرت و شکنندهکردن سکوتهای تحمیلی. و نیز روایتگری وسیلهای است برای دیدهشدن آنانی که در حاشیهی جامعه قرار گرفتهاند و تجربههایشان به شکل سیستماتیک نادیده گرفته میشود؛ بهویژه زنان. و اما برای من، از این میان، نثر این ظرفیت را دارد که فراتر از بیان فردی عمل کند و شبکهای از صداهای مختلف و تجربههای انسانی چندلایه را کنار هم قرار دهد. نثر، به مثابهی یک فضای دموکراتیک زبان، هماره برای من امکان گفتوگو میان «منِ درونی» و «دیگریِ بیرونی» را فراهم میکند و به این ترتیب، نوشتن و روایتگری به نثر به باور من، نشاندهندهی تنوع و تضاد در تجربههای اجتماعی است. این تضادها میتوانند ساختارهای اجتماعی، جنسیتی و فرهنگی را آشکار کنند و ما را نسبت به محدودیتها و فشارهای نهادینهشده حساس سازند. و از طرفی هم، نثر به واسطهی انعطاف خود میتواند تجربهی فردی را به یک تجربهی جمعی تبدیل کند و بازتابی از روابط قدرت، نابرابریها و امید به تغییر ارایه دهد. باتوجه به اینهمه، میخواهم پاسخم را اینطور خلاصه کنم که نوشتن به نثر، برای من، ساختن پلی است میان فرد و جمع، میان تجربههای شخصی و واقعیتهای اجتماعی، و میان درد و امکان رهایی و این پل، خود فضایی است برای بازاندیشی و بازسازی اجتماعی.
نیمرخ: فعل «رفتن» را چطور صرف میکنید؟ غربت؛ یعنی فروپاشی، بریدن از گذشته، آغاز تراژیدی چندبعدی؟
هنوز که هنوز است باور دارم جانکاهبودن فعل «رفتن» را نمیتوان به سادگی تعریف کرد. رفتن، هم رهاشدن است و هم رهاکردن؛ شبیه بریدن ناف نوزاد از رحم مادر، لحظهای که دیگر نمیتوانی آن مکان، آن آرامش، آن گرمی، آن سکون و حتا همان تاریکی جانبخش را دوباره بازیابی… چون برای من وطن درست چنین بود و هست: رحم تاریک و سیاهی که در دل خود آرامش داشت؛ دامن و آغوشی آکنده از درد و داغ، اما نرم و آرام، همچون آغوش مادرم. وطن برای من حضور گرم و سایهی پدری بود که روزگار، اندوه و رنج به گرانی هزار کوه را بر شانهها و قلبش بار کرده بود. از این است که رفتن برای من یعنی بوسهی مرگ، یعنی مرگ تکههایی از «من» در گورستان درون. رفتن یعنی ترک و پارگی جانسوز روح و تن. رفتن، برای من یعنی زیستن در شکافی که هرگز پر نمیشود. و در آخر رفتن یعنی پایانی تلخ برای یک آغاز و همزمان شروعی دردناک برای پایانی دیگر. ولی… رفتن هیچ گاهی بریدن ازگذشته نیست؛ چون گذشته ریشه است، و بی ریشه هویت نیست، اصالت نیست، رسالت نیست و چون ریشه نباشد، تعلق نیست و معنا…
نیمرخ: برای زنانی که در خفقان مطلق، زندگی میکنند، و به فقدان صدا و زبان و هویت–دچار شدهاند؛ اگر بر وضع موجود اعتراض کنند، کنج زندان انداخته میشوند و مورد تجاوز گروهی قرار میگیرند، چه پیامی دارید؟
با تمام وجود میدانم که زیستن در افغانستان امروز برای زنان، زیستن در تاریکی، خفقان و تبعید در دامان و چهاردیواری خانهی خویش است. اما شما ثابت کردهاید که حتا در این شرایط، خودِ «ادامهدادن» به زندگی، عمیقترین شکل مقاومت است. بودن و ایستادن شما، رسوایی طالبان و همباوران آنها است که از صدای زن، از تن و هویت او هراس دارند و در خاموشی او، به دنبال قدرتاند. و نکتهای دیگر اینکه مقاومت همیشه فریاد نیست؛ گاهی در زندهماندن، در نوشتن یک واژه، در همدلی با یکدیگر معنا مییابد. آزادی درون، روح آزاده و اشتیاق شما برای برابری و رهایی را قرار نیست، هیچکسی حتا طالب از شما بستاند، شما تپش زندهی تاریخ ایستادگی زنان افغانستان هستید؛ تپشی که خاموش نمیشود و فردایی روشنتر را نوید میدهد.