نویسنده: شهلا «مستعار»
هیچکس برای ترک خانهاش آماده نیست، حتا آنهایی که سالها در دلِ ترس زیستهاند؛ زیر سایهی انفجار، تهدید، و خبرهای هر روزهی مرگبار… جایی که در آن مادر صدایت می زند، خانه با همهی دردهایش، باز هم جایی است که در آن بوی نان تازه به مشامت میرسد، صدای خندهی خواهر و برادر در راهرو میپیچد، و زبان مادریات بیهراس جاری است. خانه همانجاست که حتا با دیوارهای ترکخوردهاش قلبت آرام میگیرد.
اما خانهی ما سقوط کرد. نه فقط دیوارهایش که معنا، امنیت و آیندهاش. روزی که کابل فرو ریخت، جهان ما نیز در سکوتی سنگین شکسته شد. آن روز، مردمی که سالها در برابر جنگ دوام آورده بودند، ناگهان بیپناه شدند. آن خیابانهایی که در آن امید میکاشتیم، ناگهان سرد و بیصدا شدند. همهچیز در یک روز، یک صبح، یک ساعت، در چند دقیقه فرو ریخت و نابود گشت.
آن روز، من هم مثل هزاران نفر دیگر، حیران و مبهوت، در میان خبرها و فریادها، چمدانی را بستم؛ چند جوره لباس، یک عکس خانوادگی، مدارک تحصیلی، و یادگاری کوچکی که از مادرم همیشه باخود داشتم. خانهای که با هزار ترس ساخته بودیم، حالا دیگر پناهگاه امنی نبود؛ تله بود. فقط چند ساعت فرصت داشتم تا زندگیام را در یک چمدان خلاصه کنم.
و بعد، فرار آغاز شد. فرار نهفقط از مرگ، بلکه از خاموشی، از حذف تدریجی، از بودن در کشوری که دیگر ما را بهرسمیت نمیشناخت؛ فرار از آیندهای که دیگر برای زنان جایی در آن نبود؛ فرار از واژهها، از نامها، از صدای پای کسی که شاید برایت آمده باشد.
مهاجرت برای ما تصمیم نبود، انتخاب نبود، حتا آرزو نبود. آخرین پناهگاه بود؛ آخرین پلی برای زندهماندن بود که به یک مبارزهی روزانه تبدیل شد.
از فرودگاه کابل تا خاک بیگانه، این مهاجرت شبیه هیچ سفری نبود. هزاران زن و مرد و کودک، در آفتاب و گردوغبار، بیسرانجام در صف ایستاده بودند. اشکهایی که میریختند، بغضهایی که در گلویشان مانده بود، چمدانهایی که در آن نهفقط وسایل-که خاطرهها را حمل میکردند. هواپیماهایی که میآمدند و میرفتند، و ما فقط دعا میکردیم که اسممان خوانده شود. هر لحظه، صدایی میآمد: «کسی اینجا باقی مانده است؟»
بعد، غربت پدیدار شد؛ سرزمینی که نه زبان ما را میدانست، نه زخممان را میفهمید. ما به کشور میزبان که رسیدیم، نه با آرامش، بلکه با اضطرابی عمیق پا گذاشتیم. از آن پس، زندگی ما در صفها تعریف شد؛ صف اقامت، صف غذا، صف صنف زبان، صف دکتر، صف ادارهی مهاجرت.
در این کشورها، ما «پناهجو» بودیم. نه زن، نه معلم، نه شاعر، نه مادر، نه فعال اجتماعی، فقط یک پروندهی چند لایهای بودیم که نیازمند بررسی و دیدن بود، نه انسانی با گذشتهی شکوهمند.
برای زنان افغان، مهاجرت ضربهای مضاعف بود. زنی که زمانی در کابل تدرس میکرد، حالا در اتوبوس گم میشد. زنی که روزی در تلویزیون سخن میگفت، حالا با دست و اشاره تقاضای کمک میکرد. از بالای جایگاه اجتماعی، به پایینترین پلهی نادیده گرفتهشدن سقوط کرده بودیم. باید دوباره همهچیز را از صفر شروع میکردیم، آنهم در جایی که هیچچیز آشنا نبود. و حس بیگانگی در برابرمان فریاد میکشید.
اما مهاجرت فقط گرسنگی و فقر و بیزبانی نیست. تبعید، دردی روانی است؛ دردی از دستدادن هویت، درد ناتوانی در بازگویی آنچه دیدهای. شبهایی هست که خواب کابل را میبینی. آن کوچهای را که هر روز از آن رد میشدی. چایخانهی گوشهی بازار، لبخند شیرین مادر. بعد از خواب بیدار میشوی و میبینی همهچیز رفته. و آنوقت، غم از دسترفتهها دوباره خنجری میشود در لایههای تنت.
اما با همهی اینها، ما هنوز ایستادهایم. هنوز هم صدایمان را از دل این سکوت میفرستیم. ما روایت میکنیم. مینویسیم. میآموزیم. کار میکنیم. هنوز هم دخترانی هستند که در غربت زبان تازهای یاد میگیرند، تا صدای نسلشان باشند. هنوز هم زنانی هستند که با دستِ خالی، اما دلِ پُر، زندگی را از نو میسازند.
ما از دل جنگ آمدهایم، اما با خود آشتی آوردهایم. ما از خاکستر وطن، دانههایی به دوش کشیدهایم که شاید روزی، در همان خاک، دوباره برویند. باز جوانه بزنیم و سبز شویم. در این جزیرهی خاک و خون-ریشه داریم.
این را از اتاقی در شهری ناآشنا مینویسم؛ اتاقی که خانهام نیست؛ ولی پناهم شده است، با قلبی که هنوز برای کابل میتپد، برای خیابانهایی که صدای دویدن دختران را کم دارند. و برای روزی که اگر بازگردم، چمدانم پر از روایت باشد؛ روایتِ زنانی که در تبعید، نام وطن را زنده نگه داشتند.