نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

بُغضِ چهار ساله

  • سایه
  • 17 سنبله 1404
بغض چهارساله سایت

نگار«مستعار»

ما زنان افغانستانی از روزی که گروه طالبان وارد کابل شد، چیزهای را که حتا در تصور مان نمی‌گنجید یک به یک تجربه کردیم. روزهای اول فکر می‌کردم در جهانی که همه داد از حقوق بشر می‌زنند، گروه طالبان نمی‌تواند با افکار قرن حجری شان قامت راست کنند، ولی این تصور خیلی دوام نیاورد، کافی بود که رهبران این گروه وارد شهرها شوند و از منبرها بالا بروند و با خواندن چند آیت و حدیث زنان را از اجتماع حذف کنند، آن طرف هم جهان با تمام شعارهای حقوق بشری شان یک شبه کور و کر شوند و زنان افغانستان فقط خودشان بمانند وتاریکی مطلق.

در این چهار سال قصه‌ی زندگی زنانی زیاد را در رسانه‌ها خواندم و خودم را در تک تک کلمات آن‌ها یافتم؛ بغض کردم، گریه کردم. ولی نمی‌توانستم آن‌چه را که بر من گذشته‌ بازگو کنم، این بغض، چهار سال تمام در گلویم گیر کرده بود، حالا می‌خواهم بخشی از آن را این‌جا قصه کنم، تا رنج یک زن افغانستانی در قرن بیست‌ویک ثبت تاریخ شود.

سال اول

من در دوران جمهوریت، کارمند بانک بودم و چهار ماه بعد از حاکمیت گروه طالبان در یک بعد ظهر، از من و سه خانم دیگر خواسته شد تا از فردای آن روز به دفتر نرویم، یکی از همکارانم گفت؛ که یکی از اعضای گروه طالبان چهار نفر را معرفی کرده که باید استخدام شوند و هم‌چنان گفته است که باید کارمندان زن اخراج شوند. من که مادر دو فرزند هستم و بخش بزرگ از هزینه‌های زندگی خانواده ام را تأمین می‌کردم، در کنار محدودیت‌های دیگر عملا درگیر یک بدبختی تازه شدم بعد از آن مدتی بیکار بودم و پس از تلاش‌های فراوان در یکی از آموزشگاه‌های زبان توانستم در بخش «معلومات و پذیرش» استخدام شوم، برای من بیکاری در کنار فقر و گرسنگی، شبیه سلول انفرادی زندان بود که در یک زندان بزرگ‌تر که افغانستان تحت حاکمیت گروه طالبان باشد، قرار داشت.

نزدیک به هشت ماه در این آموزشگاه کار می‌کردم و باز هم در یک بعد از ظهر سیاه‌ دیگر، چند نفر از اعضای امر به معروف و نهی از منکر گروه طالبان وارد دفتر آموزشگاه شدند، درست زمانی که تعداد از استادان مرد صنف‌های شان تمام شده بود و آمده بودند تا یک گیلاس چای بنوشند، زمانی که افراد طالبان وارد دفتر شدند، من و یک خانم دیگر که استاد بود نیز نشسته بودیم. یکی از افراد گروه طالبان که لباس سفید به تن داشت و یک مخابره هم در دستش بود،  بدون این‌که حرفی دیگری بزند، من و خانم دیگر را اشاره کرد که بیرون شوید؛ وقتی گفتم چرا؟ چهره‌اش خشمگین‌تر شد و گفت، شما دو تا سیاسر بی حجاب بین این همه مرد چه می‌کنید؟

یکی از استادان مرد که نتوانست این حجم از بی‌شعوری را تحمل کند، گفت این‌جا کورس است و این‌ خانم‌ها هم استاد هستند، وقتی این حرف را شنید، به ما گفت؛ ایستاد شوید و استاد را زیر سیلی و کتک گرفت. بعد از چند لحظه با عذر و التماس توانستیم همکار مان را از زیر کتک بکشیم و در آخر به من و خانم دیگر گفت؛ دیگر حق ندارید این‌جا بیایید و در میان این همه مرد نامحرم که هیچ بوی از دین و شریعت نمی‌برند باشید.

وقتی از آموزشگاه بیرون شدیم، آن‌ها را دیدم که داخل صنف‌ها رفتند، فردا دوباره رفتم؛ چون نمی‌توانستم کار نکنم، بعد از بیکار شدنم، وضعیت خانوادگی بحرانی شده بود و شوهرم که توان تأمین معیشت را نداشت، به بهانه‌های مختلف جنگ و دعوا راه می‌انداخت؛ ماجرای خشونت خانوادگی را که در سال دوم بعد از تسلط گروه طالبان شدت گرفت در ادامه خواهم نوشت.

فردا وقتی داخل دفتر شدم، مدیر آموزشگاه با خنده گفت؛ «به نظرم که طالب و امر به معروف برایت قصه مفت است.»، گفتم؛ من نمی‌توانم گرسنگی و ترس طالب را همزمان تحمل کنم، من کار می‌کنم و این اعتراض من در برابر این گروه جهل است.

روز قبل نیروهای امر به معروف گروه طالبان تنها به توهین و کشیدن من و همکارم از آموزشگاه بسنده نکرده بودند، بلکه چند نفر دانش‌آموز دختر را به جرم رعایت نکردن حجاب طالبانی نیز از صنف‌ها کشیده بودند و اداره را تهدید کرده بود که اگر دختران بی‌حجاب داخل صنف باشند، آموزشگاه را می‌بندند.

همچنان بخوانید

نوشتن؛ گونه‌ای از مقاومت در برابر فراموشی است

سقوط کابل و خاموشی صدای زنان

چهار سال سایه و سکوت؛ روایت دختری که رؤیاهایش به خاکستر نشست

یک هفته‌ی دیگر همین‌گونه ادامه یافت، تا دوباره همان نیروهای امر به معروف آمدند، این‌بار، مرا مجبور کردند تا به حوزه بروم و از من خواستند به شوهرم زنگ بزنم، وقتی به شوهرم زنگ زدم و او آمد، یکی از نیروهای طالب که لهجه‌ی هزاره‌گی را خوب صحبت می‌کرد به شوهرم گفت؛ سیاسرت در دفتر میان مردهای نامحرم بدون چادر می‌نشیند و با نمایش دادن سینه و باسن خود آن‌ها را تحریک می‌کند و از این طریق برای تو پول می‌آورد و تو هم بی‌غیرت استی که خوشحال استی مردانگی داری.

سال دوم

از روزی که مرا به جرم کار کردن نیروهای امر به معروف طالبان به حوزه بردند و از شوهرم تعهد گرفتند که به من اجازه‌ی کار کردن در بیرون از خانه را ندهد، فهمیدم که هیچ مرد افغانستانی؛ وقتی که خودش را در خطر حس کند، هیچ زنی را حمایت نمی‌کند، حتا اگر آن زن، کسی باشد که بیشترین بار زندگی مشترک شان را به دوش می‌کشد؛ البته این تنها برای من نیست، مطمینم در خانه‌ی هر کدام از مردهای افغانستانی، حد اقل یک دختر یا خانم از دستورهای گروه طالبان آسیب دیده، ولی هیچ کدامش صدا بلند نکردند؛ اما برای من تنها سکوت نبود.

حدود شش ماه از بیکار شدن دوباره ام گذشت و شوهرم هر روز بیشتر از پیش دست به خشونت می‌زد، و می‌گفت: تو باعث شدی من در حوزه خجالت زده شوم. از این حرف‌اش تعجب می‌کردم که چطور ممکن است کسی یک شبه این همه تغییر کند، کسی که در دروان جمهوریت خودش کارمند بود و در ادارات می‌دید زنان در کنار مردها و حتا در کنار خودش کار می‌کنند و هیچ اتفاق که مثلا خلاف شرع و اسلام باشد نمی‌افتاد، ولی حالا به منی که زنش هستم و مادر دو فرزندش این حرف را می‌زند.

سال سوم

یک‌سال دیگر  با تمام مشکلاتش گذشت، در این مدت بارها به شکل وحشیانه‌ مورد لت و کوب قرار گرفتم، تا جایی که دیگر توان دفاع از خودم را نداشتم، و هیچ کسی هم جلودارش نبود. هیچ نهاد و اداره‌ای که بتوانم برای دفاع از خودم به آن مراجعه کنم نبود و حالا هم نیست؛ البته که تحمل می‌کردم، زندگی‌ام را دوست داشتم، به خاطریکه برای ساختنش تلاش کرده بودم. ولی آن‌چه که در نظام مرد سالاری اتفاق می‌افتد در نهایت محو شدن زن در زیر سلطه‌ی مردها است و من نیز داشتم در این خرچه لِه می‌شدم.

به سختی توانستم تصمیم بگیرم که از شوهرم جدا شوم، ولی آن‌چه که مرا بیشتر در ترس فرو می‌برد، این بود که نتوانم با فرزندانم باشم. این حس زنان زیادی را وادار به تحمل چرخه‌ای خشونت کرده تا جایی که به یک امرمعمول در زندگی هر زنی بدل شده، ولی من نمی‌توانستم این چرخه‌‌را تحمل کنم. از سوی حق حضانت فرزند در اسلام به پدر داده شده و در نظام طالبان که همان اسلام و شریعتش است، من مطمین بودم که بودن با فرزندانم سخت‌ترین کار است، ولی انتخاب کردم که خشونت را تحمل نکنم؛ اما بارها نبودن فرزندانم مرا تا مرز منصرف شدن رساند. باز هم فکر می‌کردم اگر من این چرخه‌ی خشونت را تحمل کنم، دخترم نیز از من یاد می‌گیرد و فردا اگر او با خشونت روبرو شود، شاید توان شکستن زنجیره را نداشته باشد.

سال چهارم

حالا نزدیک به شش ماه است که جدا شدم، وقتی طلاق گرفتم، خیلی تلاش کردم تا هر دو فرزندم را با خودم بیاورم؛ ولی موفق نشدم. می‌خواهم چیزی دردناک‌تری دیگر را در این‌جا برای‌تان بازگو کنم، آخرین ساعت‌های بود که داشتم در زیر سقفی زندگی می‌کردم که سال‌ها برای ساختش تلاش کرده بودم، زمانی که برادر من، پدر و مادر شوهرم که همیشه برایم خوب هستند و بودند جمع شدند، تا حرف بزنیم، مدتی گذشت تا یک موسفید که فامیل شوهرم بود هم آمد، او اتفاقا ملا و مولوی هم است. وقتی بحث حضانت فرزندانم به میان آمد، من مهر و هر چیزی که داشتم را به شوهرم بخشیدم تا بتوانم آن‌ها را با خودم نگهدارم. ولی حرفی را که همان ملا زد، درست معنای اسلام را در زندگی زنان درک کردم. او پیش‌نهاد داد گفت؛ «پسر را که رگ و ریشه‌ی پدر است، باید پدرش نگهدارد و دختر را که مال مردم است، به مادرش بدهید.»

این حرف شبیه پُتک بر مغزم فرود آمد و گفتم در این صورت مهرم را نمی‌بخشم و هر دو فرزندم را هم می‌گیرم، تمام تلاشم را کردم، با این که مادر شوهرم می‌گفت، نباید مادر را از فرزندانش جدا کرد، ولی حرفش به جای نرسید و در نهایت مجبور شدم فقط دخترم را با خودم بیاروم، حالا پسرم تمام حسرتم شده و منی که هیچ نمی‌توانم.

بعد از آن مجبور شدم مهاجرت کنم، حالا در غربت و آوارگی حس می‌کنم تمام خودم را در کابل جا گذاشته ام. حس زندگی‌ و تمام بودنم را گروه طالبان درست همان روزی از من گرفت که مرا به جرم کار کردن مورد توهین و تحقیر قرار داد.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: روایت زنان
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN