نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

می‌دانستم عشق تاوان دارد، اما نمی‌دانستم این‌گونه!

  • نیمرخ
  • 5 حوت 1402
16

نویسنده: دل‌افروز

سمیرا اکبری، سخنان‌اش را این‌گونه آغاز می‌کند: «زندگی امروزم اصلاً شبیه تصورات طفولیت نبوده و نیست. خیلی خوب یادم است آن روز‌هایی را که همراه نجمه و مجید با بازی‌های کودکانه سپری می‌کردم. آرزو داشتیم بزرگ شویم، درس بخوانیم، کار کنیم، پول داشته باشیم و… اما از این میان فقط بزرگ شدن نصیب‌مان شد، درس، کار، پول و دیگر آرزو‌هایمان، فقط در حد آرزو ماند!»
سمیرا با چشم‌های اشک‌آلود می‌گوید: در کنار بزرگ شدن، عروس هم شده‌است. «روز عروسی کنار کسی ایستادم که عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم. هربار که خنده‌ها و حرف‌هایش به یادم می‌آمد، روی لب‌هایم لبخندی شکل می‌گرفت و با خود می‌گفتم: کاش هیچ وقت این لبخند‌ها کم نگردد.»

او در مزارشریف زندگی می‌کرد، وقتی مکتب را به پایان رساند، تمام تأکیدش در خانه، کوچ کردن به کابل بود. بالاخره موفق شد و بعد از ۱۱ سال، ماما و اعضای فامیل‌اش را دید. نجمه و مجید را که دوست دوران طفولیت‌اش بودند پیدا کرد و با یکدیگر، به قول خودش خاطرات و شوخی‌های دوران کودکی را از سر گرفت.
بعد از مدتی سمیرا امتحان کانکور می‌دهد و به دانشکدۀ ادبیات دری دانشگاه کابل انتخاب می‌شود. مجید کامپیوتر ساینس می‌خواند و سال دومش است. بعضی روز‌ها هر دو با هم به دانشگاه می‌روند. سمیرا و مجید یکدیگر را دوست داشتند. سال اول دانشگاه سمیرا تمام می‌شود و رخصتی زمستانی می‌آید؛ دو روز بعد، پدر و مادر مجید به خواستگاری او آمده، اما فامیل سمیرا قبول نمی‌کنند. هفتۀ بعد که دوباره آمدند، فامیل رضایت می‌دهند و آن‌ها نامزد می‌شوند.

سمیرا می‌گوید: «۱۰ ماه نامزد ماندیم، نامزدی با تمام خوبی‌هایش گذشت. روز عروسی آن‌قدر خوشحال بودم که می‌گفتم: بهترین روز زندگی من است. وقتی کنار مجید با لباس سفید ایستاده بودم،‌ احساس می‌کردم روی زمین نیستم. به اندازه‌ای خوش بودم که نمی‌توانستم خنده‌هایم را پنهان کنم. خوب‌ترین اتفاق زندگی‌ام بود.»
تا عروسی همه چیز خوب پیش رفت. اما بعد از عروسی مجید مانع رفتن او به دانشگاه شد و نگذاشت که ادامۀ تحصیل دهد. «هر قدر که کوشش کردم راضی شود، نشد. یک روز که زیاد اصرار کردم، به من گفت: من احمق و بی‌غیرت نیستم که اجازه بدهم پیش هر نامحرم بروی، من به تحصیل و کار تو هیچ نیاز ندارم.»
او ادامه می‌دهد: «جلوی اشک‌هایم را نمی‌توانستم بگیرم، سه شبانه روز گریان کردم، سرم به حدی درد می‌کرد که فکر می‌کردم در حال ترکیدن است. تمام صورتم پُندیده بود. آن مجید خوش برخورد و مهربان، تبدیل به آدمی شده بود که هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کردم؛ تندخو، بد زبان، شکاک و قیدگیر.»

سمیرا برای خالی کردن دردهایش، تمام قصه را به خواهر شوهرش “نجمه” می‌گوید. به قول سمیرا «هرچند او که دختر با درک و شعوری بود ولی از دستش کاری ساخته نبود. “مژگان” دوست دانشگاهی او، گاهی خانۀ سمیرا می‌آمد تا همراهش کمی درد دل کنند، اما مجید مانع آمدن مژگان به خانه می‌شود و می‌گوید: «این دختر نه خواهر و مادر توست و نه خواهر و مادر من؛ و نه کدام اقارب نزدیکت، پس لازم نیست که هرکس رفت و آمد داشته باشد.»
بعد از هفت ماه عروسی، مجید یک دفعه تصمیم گرفت که قاچاقی خارج از کشور برود. سمیرا می‌گوید: «وقتی او تصمیم سفر را گرفت، فکر کردم که من را هم با خود می‌برد، اما چنین نبود؛ تنهایی رفت. زمانی‌که به کشور ایران رسید، زنگ زد و گفت: تصمیم دارد طرف ترکیه برود و هم‌چنان اضافه کرد که از پدر و مادرش به درستی محافظت کنم، خدمت‌شان را نمایم و نشنود تا همراهشان بد رفتاری می‌کنم یا به حرف‌شان گوش نمی‌دهم، این آخرین مکالمۀ ما بود و تلفن قطع شد.»

او می‌گوید: «وقتی‌که مجید تصمیم به رفتن گرفت، من سه ماهه حامله بودم. بعد از هفت ماه، فریال، دخترم به دنیا آمد. روز‌های سخت و دشواری را هر دوی ما متحمل شدیم. دخترم یک ساله شد، دو ساله… هفت ساله شد، ولی از پدرش هیچ خبری نیامد. شب و روز را من، مادرش، خواهر‌انش همه با گریه زندگی می‌کردیم.»
بعد از چهار سال گم ماندن مجید، تمام اعضای فامیل او به این باور شدند که حتماً در راه قاچاق از بین رفته‌است، ولی سمیرا می‌‌گوید: هر کسی که می‌گفت مجید مرده‌است، باورش نمی‌شد. اما خانوادۀ مجید خلاف حس و فکر سمیرا مراسم فاتحۀ غیابی برگزار کردند؛ دوست‌ها، قوم و خویش و همه برای مراسم دعا و فاتحه شرکت نمودند.

اما این پایان ماجرا نبود؛ سمیرا بیان می‌کند، مجید امسال در ماه جوزا از یک اکانت فیس‌بوک به برادر بزرگش پیام ماند و خود را معرفی کرد. «همۀ اعضای فامیل گپ زدیم، این‌بار همه از خوش‌حالی گریه می‌کردیم. در کشور بلجیم بود. من هرروز برایش زنگ می‌زدم، از دخترش می‌گفتم، عکس می‌فرستادم. مجید اما در مقابل همۀ این‌ها بی‌تفاوت بود. تا من زنگ نمی‌زدم حتی خبر هم نمی‌گرفت. کم کم برای ما گفت که حالا زن دیگری دارد؛ به اصطلاح خودشان، دوست دختر دارد. زندگی‌شان هم خیلی خوب و خوش می‌گذرد. احساس می‌شد به من و فریال، دخترش دیگر هیچ نیازی ندارد.»

او می‌گوید: «وقتی این حرف‌ها را شنیدم من مُردم، حالا یک جسم متحرک هستم و فقط به‌خاطر دخترم این دوزخ که نامش زندگی است را تحمل می‌کنم. دقیقاً همان وقتی‌که از دانشگاه ماندم؛ من مُردم. وقتی مهربانی‌های مجید به نامهربانی مبدل گشت، وقتی رفت و من را تنها گذاشت و وقتی که از من و دخترش برای همیشه گذشت!»
سمیرا که تمام این درد، رنج، شکست و ناامیدی از لحن و بیان‌اش پیداست. در پایان می‌گوید: «روح سمیرا مدت‌ها قبل، از بدنش پرواز کرده و حالا او صرفاً یک کالبد بی‌جان است که مانند مرده‌ای متحرک، این‌طرف و آن‌طرف به دنبال لقمۀ نانی است که به دخترش بدهد. می‌دانستم عشق تاوان دارد، اما نمی‌دانستم این‌گونه.»

همچنان بخوانید

اعتراض خیابانی زنان تخار با شعار: «نه به تبعیض و مرگ بر طالبان»

مدال شجاعت رئیس‌جمهوری کوزوو به زنان افغانستان اهدا شد

فراموشی زنان افغانستان در هشتم  مارچ و عرق شرم بر جبین جهان

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: خشونت علیه زنزنان افغانستان
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN