نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

سنگ‌قبرشویی؛ تجارت کوچک کودکان کابل

  • نیمرخ
  • 13 سنبله 1402
کودکان کار

در دامنۀ کوه قوریغ، شهرک امید سبز که گورستان‌ها در فاصلۀ کمی از هم‌دیگر بنا شده‌اند، مردی بر سر قبری نشسته بود و با صدای بلند قرآن می‌خواند. خاک قبر تازه و نمناک بود، انگار صبح همان روز کسی را در خودش جا داده بود. مرد هر بار که مکث ‌کرده و اشک‌هایش را پاک می‌کرد و دوباره به خواندن قرآن می‌پرداخت. کمی پایین‌تر، تعدادی از کودکان که بزرگ‌ترین‌شان از چهارده سال بیشتر عمر نداشت، هر کدام با آفتابه‌های پر از آب در دست‌، منتظر بودند تا کسی تازه از راه برسد.

وقتی نزدیک کودکان شدم، سه نفر از آ‌ن‌ها به سمت من آمدند. یکی از آن‌ها که کوچک‌تر از همه بود، با صدای زیری گفت: «کاکا جان خدا مرده‌های تان ‌را بیامرزد، سنگ قبر را بشویم؟»

گفتم نه، ولی پول می‌دهم تا با من حرف بزنی. یکی که بزرگ‌تر از دو نفر دیگر بود پرسید: 

«خبرنگار استی؟»

گفتم: «نه، نویسنده هستم و فقط می‌خواهم قصۀ زنده‌گی‌تان را بنویسم». او لبخندی زد و قبول کرد.

محمد، ریحانه و حنیف سه کودکی‌اند که هر روز ساعت نه صبح به سمت قبرستان می‌آیند تا با فروش آب و شستن سنگ قبرها نان شب‌شان را دربیاروند. هر کدام داستان غم‌بار خود را دارد. تنها مخرج مشترک‌شان رنج است و تقلا برای پیداکردن نان. در وجود هیچ‌کدام‌شان شور و هیجان کودکانه دیده نمی‌شود.

در جمع این سه کودک، حنیف هشت‌ساله کوچک‌ترین‌شان است. وقتی از او دربارۀ شغل پدرش پرسیدم، بغض عجیبی گلویش را فشرد. رویش را به سمت قبرهایی که بالاتر از ما قرار داشت، چرخاند و گفت:

«پدرم مرده».

می‌خواستم دوباره با حنیف حرف بزنم که ریحانه او را به سمت خودش کشید. تا آن زمان نمی‌دانستم ریحانه و حنیف خواهر و برادرند. این‌بار ریحانه که 13ساله است، بدون هیچ پرسشی شروع به حرف زدن کرد:

«حنیف خیلی کوچک بود که پدرم فوت کرد، یک برادر کلان داریم که پودری (معتاد) است و چند سال می‌شود که از او خبر نداریم».

همچنان بخوانید

بحران کودکان کار در افغانستان؛ بازتاب پیامدهای فقر، محدودیت‌ها و استثمار در سایه‌ی گروه طالبان

کودکان کار و نوای بی‌نوایی

منیره و نادیه در میان رنگ‌ها و رنج‌ها

شش سال می‌شود که ریحانه تنها نان‌آور خانواده‌اش است و هر روز با طلوع آفتاب از خانه بیرون می‌شود و تا پاسی از شب در بیرون از خانه، دنبال نان می‌گردد. 

«در اول اسپند دود می‌کردم، بعد دکاندارها اذیتم می‌کردند و مادرم برایم ترازو خرید و مردم را وزن می‌کردم. شاید چهار سال همین کارها را می‌کردم، بعد از این که طالبان آمده، اجازه نمی‌دهند روی سرک کار کنیم و یک‌بار مرا گرفت و به بادام باغ (مرکز تأدیب و نگهداری کودکان بی‌سرپرست) برد، باز مادرم آمد و با عذر و زاری مرا پس به خانه آورد».

ریحانه از تابستان پارسال به بعد مجبور شده که به گورستان‌های بیاید و آب بفروشد و سنگ قبر بشوید. او از بهار امسال حنیف برادرش را نیز با خودش می‌آورد. به گفتۀ او، وقتی در جاده‌ها کار می‌کرد روزانه نزدیک به 300 افغانی در آمد داشت که با آن می‌توانست خانوادۀ پنج نفره‌اش را سیر کند. 

«وقتی طالبان اجازه ندادند کار کنیم، مجبور شدم این‌جا بیایم و حنیف را هم با خودم بیاورم. حالا که دو نفره کار می‌کنیم، روزانه 100 افغانی به سختی پیدا می‌کنیم».

وقتی از ریحانه دربارۀ آرزوهایش پرسیدم، سکوت عجیبی کرد. لب‌هایش برای مدتی بسته ماندند و نگاهش را به دوردست‌ها دوخت. لحظاتی بعد شروع به حرف زدن کرد: 

«همین که نان داشته باشیم و پولی که با آن دوای مادرم را بخرم.»

مادرش چندین سال می‌شود که مریض است و بیماری‌اش امسال بدتر شده‌است. وقتی در مورد مادرش حرف می‌زد، صدایش خسته‌تر از قبل بود. 

«مادرم گرده‌هایش درد می‌کند، زمستان که داکتر برده بودیم، داکتر گفت؛ گرده چپش سنگ دارد و باید تدوای شود، ما که نان خوردن خود را نداریم چه‌طور تداوی کنیم؟»

اما بزرگ‌ترین آرزوی حنیف، داشتن توپ فوتبال است، او از رنجی که خواهرش می‌کشد درک چندانی ندارد و مریضی مادرش هم چیزی خاص به نظرش نمی‌رسد. وقتی پرسیدم چه آرزو داری، اول به محمد و ریحانه نگاهی کرد و بعد گفت: 

«توپ داشته باشم».

ریحانه فقط توانسته تا صنف سوم درس بخواند و از آن به بعد مجبور شده تمام وقت کار کند. مضمون ریاضی را بیشتر از همه دوست دارد. ولی فقط می‌تواند اعداد را تا 480 بشمارد. شاید بیشترین پولی که تا هنوز شمرده همین مقدار بوده‌است.

یکی از شادمانی‌های آنان این که است که بعضی از روزها می‌توانند، بر سر قبرها غذای بهتری بخورند. البته خوردن این غذا، بسته‌گی به آن دارد که چه کسی زودتر مردمی را پیدا می‌کند که با خودشان غذای نذری آورده‌اند. حنیف با هیجان تمام، در مورد غذاهایی که تا حال خورده حرف می‌زند. 

«یک روز دو تا خالۀ پولدار مرغ سوخاری آورده بود، خوب شد که نفر زیاد نبودیم، خیلی مزه داد».

اما روزهایی هم است که تا شام گرسنه می‌مانند و هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمی‌توانند. یکی از آن روزها، روزی بود که من آن‌ها را دیدم. شاید ساعت از دو ظهر گذشته بود، ولی آن‌ها همچنان گرسنه بودند. حنیف با لبخند خشک و زورکی گفت: 

«اگر نان قاق باشد هم خوب است».

در این میان زنده‌گی محمد، قصۀ متفاوت‌تری دارد. او یک سال بزرگ‌تر از ریحانه ‌است، ولی قدواندامش چنان نحیف و باریک است که آدم فکر می‌کند، نُه ساله است. محمد در خانواده‌یی زنده‌گی می‌کند که بزرگ‌ترین‌شان 23 سال عمر دارد.

محمد، سه خواهر و دو برادر دارد. آن‌ها پدرشان را یازده سال پیش از دست داده‌اند و مادرش هم زمانی که ویروس کرونا شیوع پیدا کرده بود بر اثر ابتلا به این ویروس مرده‌است. حالا او و دو برادرش کار می‌کند تا هزینۀ زنده‌گی خود و سه خواهرشان را تأمین کنند. برادر بزرگ‌ترش که 17 ساله‌است در یک شرکت تنظیف شهری کار می‌کند و یک برادر دیگرش در پیاده‌روهای «پل‌سرخ» پلاستیک می‌فروشد.

یکی از تفاوت‌های محمد با ریحانه و حنیف این است که او قبل از ظهرها به مکتب می‌رود و بعد از آن به گورستان می‌آید. 

«دوست دارم مکتبم را تمام کنم، خواهر بزرگم هم تا صنف ده درس خوانده و دو خواهر دیگرم اگر طالبان نمی‌آمد، حالا صنف یازده و صنف نه بودند. خواهر بزرگم تا قبل از آمدن طالبان در یک کودکستان آشپزی می‌کرد».

محمد دوست دارد، در آینده معلم شود و یک مکتب رایگان برای کودکان کار باز کند. وقتی در این مورد حرف می‌زد، چشم‌هایش برق می‌زد. 

«وقتی به مکتب می‌روم همه مسخره می‌کنند. دوست دارم وقتی بزرگ شدم و درسم را تمام کردم، معلم شوم. یک جایی را پیدا می‌کنم و تمام بچه‌ها و دخترهایی که روی سرک کار می‌کنند را جمع می‌کنم و درس می‌دهم».

واقعیت اما قصۀ متفاوت است، او بایستی هر روز صبح، لباس و کهنه و کفش‌های فرسوده‌اش را بپوشد و به مکتب برود، بعد از آن آفتابه‌هایش را پر از آب کند و به گورستان بیاید.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: فقر و بیکاریکودکان کار
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN