نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

کودکان کار و نوای بی‌نوایی

  • سایه
  • 15 ثور 1403
57

وقتی خدمۀ رستوران، غذا را روی میز گذاشت؛ چشمان همه‌شان برق زد و به سرعت غذا را میان‌شان تقسیم کردند، پسرها در دو میز نشسته بودند و یک میز هم چهار دختر، این جمع از کودکان کار را به سفارش یک دوست برای صرف غذا در یک رستوران مهمان کرده بودم و پای قصه‌های کودکانۀشان که پر از سختی و رنج است نشستم.

هر کدام از آن‌ها قصه‌های زیادی برای گفتن داشتند که رنگ خوشی و آسایش در آن به‌ندرت دیده می‌شد، همه کودکان کار هستند که از سر فقر، صبح هنگام طلوع آفتاب کوله‌پشتی‌هایشان را که در داخل آن رنگ بوت و بُرس است و یا هم اندکی ذغال و مقداری هم دانه‌های اسپند، می‌گیرند و در جاهای پر تردد شهر می‌ایستند تا از این راه، نان شب‌ خانواده‌هایشان را پیدا کنند.

در این میان قصۀ زندگی طاهره، دختر 12 ساله‌ای که از هشت سالگی به خیابان آمده تا مادرش را در تأمین هزینه‌های زندگی کمک کند دردآورتر از همه است، طاهره دختر کوچکی است که هر روز لا‌به‌لای موتر‌ها، با قد کوتاهش گم می‌شود و همراه همیشگی‌اش دود اسپند است، دو سال قبل پایش زیر موتر می‌شود و حالا از ناحیۀ مچ پای راست آسیب دیده و می‌لنگد، وقتی در مورد آن حادثه از او پرسیدم، لبخندی زد و هم‌زمان که داشت «سوپ» می‌خورد، شروع به حرف زدن کرد: «همو زمستان بود که تازه طالب آمده بود. برف زده بود، صبح وقت از خانه برآمدم ده سر راهی “پل‌خشک” پیش موترها اسپند دود می‌کدم، یک موتر تیز آمد، سرک یخ‌زده بود و نتانستم خوده از سرک بکشم، باز پایم زیر تایر موتر شد.»

وقتی این اتفاق برای طاهره می‌افتد، راننده فرار می‌کند و طاهره را دکان‌داران محل به شفاخانه انتقال می‌دهند، طاهره که پدرش نیز از کمر به پایین فلج است، هنگامی که داشت خاطرۀ بد آن روز را مرور می‌کرد، لابه‌لای آن در مورد پدرش نیز این‌گونه قصه کرد: «پدرم هم فلج است، دقیق نمی‌فامم چه شده که پدرم فلج شده و هر زمانی که از مادرم می‌پرسم، چیزی نمیگه. او روز که مره موتر زد، وقتی به هوش آمدم، فکر کردم مثل پدرم شدم و می‌گفتم: از این به بعد مادرم چه قسم مواظب دو نفر فلج باشد و نان از کجا کنیم؟»

زمانی که حرف‌های طاهره تمام شد، «صنم» دختر عمۀ طاهره شروع به حرف زدن کرد. «پدر طاهره مامایم میشه، مادرم میگه او در راه ایران از سر دیوار افتاده و بعدش فلج شده، پدر مه و طاهره هر دو قاچاقی ایران می‌رفته که ده راه ای رقم میشه، باز پدرم، مامایم ره پس کابل میاره.»

صنم 13 ساله‌است و بوت پالشی می‌کند، دست‌هایش پر است از سیاهی رنگ، وقتی غذا را آورد، به دست‌هایش نگاهی انداخت و گفت: «کاکا از مه دستم حالی پاک نمیشه، مجبورم همی قسمی نان بخورم. باز خانه که رفتم با لیف می‌شویم.»

نگار، بلند خندید و گفت: «خو قاشق است با دستت نخور.»، نگار از همه بزرگ‌تر است و 15 سال دارد، بدون این‌که چیزی از او بپرسم، گفت: کاکاجان! تنها از صنم و طاهره پرسیدی که زندگی‌شان چه قسم است، باش منم قصه کنم. شاید خیلی وقت بود که با کسی درد دل نکرده بود و کسی پای قصه‌هایش ننشسته بود، از داخل کوله‌پشتی‌اش بوتل آب را بیرون آورد و کمی نوشید و شروع به حرف زدن کرد: «هر کدام از ما قصه زیاد داریم، ولی قصۀ گرسنگی و فقیری است. من  پدر ندارم و برادر کلانم معتاد است، مادرم هم لال/ گنگ است و در “پل سوخته”جوراب و ماسک سودا می‌کند. مه از وقتی که یادم می‌آید روی سرک کار کردم، وقتی کوچک بودم با مادرم می‌رفتم، ولی حالا که بزرگ‌تر شدم، تنهایی می‌آیم و ماسک و جوراب سودا می‌کنم.»

نگار، کمتر از دو سال داشته که پدرش را از دست داده‌است، بعد از آن برادر بزرگش به ایران می‌رود تا هزینۀ زندگی خانواده‌اش را تأمین کند، ولی چند سال بعد زمانی که از ایران برمی‌گردد، سربار خانواده و مادرش می‌شود، به گفتۀ نگار، برادرش هر چیزی را که می‌تواند از خانه می‌برد و می‌فروشد: «من بیشتر از این که به فکر نان باشم به فکر برادرم هستم که وقتی خانه می‌آید خمار نباشد و مادرم را لت‌وکوب نکند، من و مادرم هر شب از پولی که کار می‌کنیم، مقداری را برای برادرم کنار می‌گذاریم که با آن مواد بخرد.»

به گفتۀ نگار، زمانی که طالبان معتادها را جمع آوری می‌کرد، برادرش را نیز به کمپ ترک اعتیاد برده بود، بعد از مدتی برادرش دوباره برمی‌گردد. «وقتی خبر شدیم که برادرم را برده خوشحال شدیم، مادرم گریه می‌کرد که طالب‌ها “محمود” را می‌کشند، ولی من خوشحال بودم.»

در این میان حرف‌های صنم ناتمام مانده بود، وقتی نگار از برادر معتادش قصه می‌کرد، صنم نیز منتظر بود تا قصۀ زندگی‌اش را تمام کند، زمانی که حرف‌های نگار تمام شد، صنم بدون این‌که اندکی صبر کند شروع کرد: «پدر منم معتاد است، حالی نمی‌دانم کجا است، شاید چهار یا پنج سال است که خانه نیامده. پدر منم در ایران معتاد شده، مادرم میگه، زمانی که مامایم (پدر طاهره) فلج شد، پدرم ایران رفت، ما و خانوادۀ مامایم از آن به بعد در یک حویلی زندگی می‌کنیم.»

همچنان بخوانید

تاوان این انجماد چندساله را که خواهد داد؟

ازدواج بیرون‌قومی و نفرت مضاعف علیه زنان!

اتحادیه اروپا و حمایت از کسب و کارهای کوچک به رهبری زنان

در این جمع کوچک‌ترین‌شان«رخشانه» بود که نُه ساله است، هر چه از او پرسیدم، چیزی جز سکوت تحویل‌ام نداد و هنگامی که دیگران در مورد زندگی‌شان حرف می‌زدند، به دقت گوش می‌داد و گاهی لبخند کودکانۀ تلخی می‌زد که نشان‌گر هم‌زاد پنداری با رنج دختران دیگر بود.

به گفتۀ صنم، رخشانه هر صبح با برادرش که پلاستیک فروشی می‌کند، به روی جاده می‌آید و «ساجق» فروشی می‌کند، او هم در مورد خانواده‌اش چیزی نمی‌دانست.

هر کدام از این کودکان لحظه‌ای در دنیای کودکانه‌شان زندگی نکرده‌اند، آن‌چه آن‌ها تا امروز دیده‌اند، گرسنگی بوده و زجر مادرهای‌شان، شاید این یگانه چیزی باشد که آن‌ها از مادرشان به ارث می‌برند.

در آخر «نگار» در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت: «کاش کسانی که پول‌دار هستند، برای ما دل‌شان بسوزد، نه این‌که برای ما خیرات بدهند، فقط از هر کدام ما که چیزی سودا می‌کند، بخرد و یا هم بوت‌شان را به ما بدهند که رنگ کنیم.»

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: آپارتاید جنسیتیاعتیادرنج و سختیفقر و گرسنگیکودکان کارگروه طالبانمعلولیت
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
زن؛ به مثابه موجودی تماماً بدن!
تحلیل و ترجمه

زن؛ به مثابه موجودی تماماً بدن!

20 ثور 1404

نویسنده: سائمه سلطانی در تاریخ بشر، نگاه به زن، همواره نگاه تحقیرآمیز و فروافتاده‌ای بوده‌است؛ نگاهی که زن را موجودی زبون، پست، بی‌ارزش و تهی از عقل و خرد معرفی می‌کند. زن، نه به مثابه...

بیشتر بخوانید
ازدواج بیرون‌قومی و نفرت مضاعف علیه زنان!
زنان و مهاجرت

ازدواج بیرون‌قومی و نفرت مضاعف علیه زنان!

23 ثور 1404

نویسنده: سائمه سلطانی وژمه زن جوان ۳۴ ساله‌ای است که از ازدواجش حدود پانزده سال می‌گذرد. همسر او سه سال قبل وفات کرد و وژمه را با پنج فرزند تنها گذاشت. وژمه حدود دو سال...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN