گفتوگو با خدیجه حیدری
مقدمه
خدیجه حیدری، نویسنده و خبرنگار است. او داستان کوتاه مینویسد. نوشتن داستان را با روایتنویسی شروع کرده است. از او دو کتاب بهنامهای «رادیوی پدرکلانم» و «نامههای یک زن افغانستانی»، چاپ و منتشر شده است. او نیز به زبانهای انگلیسی، چینایی و ایتالیایی-مقالاتی را به نشر رسانده است. در اغلب نوشتههایش به بیان رنجهای زن افغانستانی پرداخته است؛ گویی با پوست و استخوانش رنج را حس کرده است و عمیقاً فلسفهی جنگ و آوارگی را میداند که با سرنوشت انسان چهها میکند. او از روزگار کودکیاش دوست داشته نویسنده شود، و دربارهی پدیدههای پیرامونش دید کنجکاوانهای دارد. در واقع، از کنار پدیدهها و اشیایی که با زندگی بشر-در ارتباط هستند، نمیتواند که بیخیال عبور کند. هر آن پدیدهای که موجب رنج و اندوه انسان میگردد، او را به تأمل وامیدارد که پشت میز کارش میخکوب شود، دردها و زخمهای زمانه را ثبت کند؛ چون هدیهای ارجمندی به کف آیندگان بگذارد. او در روزنامهی «زنتایمز» کار میکند؛ از آن دریچه-غم و شادیِ زنان کشورش را مکتوب میسازد و در محضر تاریخ سیاه میگذارد؛ تاریخی که همواره در برابر زنان ایستاده است. این گفتوگو، پنجرهای است بهسوی گذشته و امروز.
نیمرخ: در کجا بهدنیا آمدی؟
حیدری: در این اواخر دربارهی پدرم مینویسم، به حویلیمان فکر میکنم، آنجا که بهدنیا آمدهام و گمان میکنم بار اول جهان را از بلندای یک دره و از فراز شانههای پدرم دیده باشم. حویلی در تخار است، قریهای که روی یک تپه واقع شده که دو سوی آن درههای سیلرو است. آنجا باوجود کاستیها، زمستانهای خشک و طبیعت خاکیاش زیباست. اول قوس، شروع فصل خزان-مادرم درد زایمان کشیده است؛ هرچند خانواده در انتظار تولد یک پسر بودهاند؛ اما پدرم با تولد من خوشحال شده و بعدها دخترک نوزاد را در بغل گرفته و با کلمات نازآلوده به زبان اوزبیکی میگفته: «اوزوم کوز قیزیم»؛ یعنی دخترک چشمانگوریام!
نیمرخ: کودکیات چگونه سپری شد؟
حیدری: کودکیام را در چندین تصویر بهیاد میآورم، غالبترین تصویر-لبخندهایی است که بیمنت و از روی مهر خالص به چشمهایم خورده و در ذهنم تهنشین شده، پدر و مادرکلان پدریام، پدر و مادرکلان مادریام، پدر و مادرم و همهی آدمهای کودکیام دوستم داشتهاند، به نحوی حس میکنم کودک خوشبختی بودهام. بقیهاش جنگ، آوارگی میان قریهها، ولسوالیهای ماورای کوکچه، مدرسههای مذهبی، مکتب دولتی، هیجان تمامکردن قرآن که به آن «تا کردن» قرآن میگفتیم و هیجانات دیگری-مثل یادگیری زبان انگلیسی و رفتن به صنفهای بالاتر مکتب بود. وقتی به خود آمدم و دیدم مکتب تمام شده و پشت میز امتحان کانکور نشستهام. آن سال را با اضطراب زیسته بودم و گمان میکردم تمامکردن هژده سالگی اتفاق بزرگی است که دروازههای دنیای دیگری را به رویم خواهد گشود.
نیمرخ: نخستین بار در کجا و چطور با «کلمه» آشنا شدی؟
حیدری: فکر میکنم صنف سوم مکتب بودم و جدا از کتابهای مکتب؛ کلمات را در روی لوحهها، پشت پاکت دوا و خوراکیها، پشت جلد کتابها و هرجای ممکن دیگر جستوجو میکردم، با اشکال و اصوات عجیب و مندرآوردی کودکانهام سعی میکردم بخوانم. پدرم یک مجله به خانه آورده بود که پشت جلد آن شیرچایی کمرنگ بود و گلهای هم در پسزمینهی آن تصویر وجود داشت که گلابی یا شیرچایی بودند، کلمهی بزرگی بالای آن نوشته شده بود که همان عنوان بوده؛ همانجا سعی کردم آن عنوان را بخوانم و به پدرم گفتم: «افرند! افرند نیست؟» شاید افرند اولین کلمهی بود که جدا از کتابهای مکتب، درست خوانده بودم و پدرم بهخاطر درستخواندن آن کلمه ده افغانی برایم جایزه داد. بعد از آن با دقت و تلاش بیشتری عناوین، اسامی نویسندهها و هر نوع کلمهای روی جلد و داخل کتابها را میخواندم و هر روز یک کلمهی تازه یاد میگرفتم. اینطوری ذهنم با کلمات و شکل درست املا و تلفظ آن عادت کرد و شاید نخستین سال آشنایی با کلمات و آن انسِ که نهادینه شد از همانجا آغاز شد؛ از افرند و ده افغانی پول.
نیمرخ: چه چیز سبب شد که نویسنده شوی؟
حیدری: دقیقاً نمیدانم چه چیزی سبب شده که نویسنده بشوم، فکر میکنم همیشه دوست داشتهام بنویسم. از کودکی هم سعی کرده بودم مطالبی بنویسم و گاهی حرفهای شاعرانه، مشق سرودن شعر، نوشتن متنهای پر از حس و عاطفه را تجربه کرده بودم؛ اما از سال ۲۰۱۹ که به بار دوم کمپیوتر خریدم، آنجا راحت میتوانستم چیزهایی را بنویسم که قبل از آن، هنگام نوشتن دستم را درد میگرفت، اغلب بهخاطر رنگ قلم، نوعیت قلم و کتابچه، نوشتن را کنار میگذاشتم، دیگر صفحهی ورد را داشتم و میشد هر چیز را بهراحتی نوشت.
سال ۲۰۲۰، در یک مسابقهی نویسندگی که در یک کانال تلگرام از سوی دکتر معصومه حامیدوست برگزار شده بود، اشتراک کردم و آنجا خاطرهای که نوشته بودم، مقام اول را گرفت. خانم حامیدوست یک مدت منحیث جایزه-برای من الفبای نوشتن داستان را آموزش داد. دوران کرونا بود و در آن فرصت من و خانم حامیدوست در ارتباط بودیم و تمرینهای آن صنف کوتاهمدت را انجام میدادم. بعد از آن نوشتن را به یک کار روزانه تبدیل کردم و سال ۲۰۲۱، قبل از سقوط سعی داشتم به پیروی از حرف سامرست موآم: صدتا داستان بنویسم تا نویسنده خطاب شوم. بعد از سقوط صدتا داستان نوشتم که تنها توشهی بود که از آن سوی تاریخ در دستم باقی مانده بود.
نیمرخ: چه دغدغههای برای نوشتن داری؟
دغدغههای زیادی برای نوشتن دارم. میخواهم یک داستان بینقص بنویسم و نیز میخواهم یک رمان بنویسم؛ اما نوشتن یک داستان بینقص و یک رمان، عین یک قلهی کوه بلند تسخیرناپذیر بهنظرم میرسد. باید سالهای زیادی عرق بریزم تا به آن دست پیدا کنم. جدا از نوشتن داستان و رمان به محتوای نوشتههایم فکر میکنم که باید بازتاب و ثبت اتفاقاتی باشد که آدمها را درهم میکوبد و اکثراً پشت آن درهم کوبیدهشدنها دستهای بزرگی چون مافیای جنگها، حکومتها، عاشقان قدرت، پول، سلطه و چیزهای نفرتانگیز دیگری هست.
زندگی زنان برای من بزرگترین دغدغهی ممکن برای نوشتن است؛ زنان به طرز عجیبی با حوادث درهم کوبیده میشوند و زنان زیادی هستند که قصهگویی را برای آن ابداع کردهاند که رنجهایشان را به گوش آدمهای دیگر برسانند. حتا به لالاییها و هذیانگوییهای پیرزنانی فکر میکنم که پشت آن-داستانهای تلخی هست که آنان مثل بازیچهی میان پنجههای زورمندِ ایام به زمین کوبیده شده، به آسمان بلند شده، میان زمین و آسمان معلق میمانده و بار آخر چون بازیچه کهنه میشده، دُور انداخته شدهاند. این زندگی عجیب باید به قدری روایت شود که دیگر زنان به لالاییهای حزنانگیز، به یاوهگوییهای بیپایان در پَسِ پیری و به پرخاشهای جگرسوز در جنگهای میانخانهای پناه نبرند. زنان در هر داستانی که میخوانند، میشنوند، میبینند، سریع خود را پیدا کنند و به کسی که میخواهند نشان دهند و بگویند: «بشنو این داستان من است.» مثل شاملو که بعد از خواندن رمان عقاید یک دلقک پشت جلد آن نوشت: «این زندگی من است.»
نیمرخ: نخستین خوانندهی نوشتههایت کیست؟
حیدری: پدرم که رفت. همسرم، دوستم فرزانه، استاد وهریز و دوستان دیگری هستند.
نیمرخ: در لحظهی نوشتن به خواننده هم فکر میکنی؟ چه رابطهای میان نویسنده و خواننده وجود دارد؟
حیدری: گاه خیلی به خواننده فکر میکنم که باعث میشود نوشتن دشوار شود، گاه فقط مینویسم بیآنکه به کسی فکر کنم، که آن را میخواند و اغلب برای من نوشتن طوری بوده که بعد از ختم آن خودم گفتهام که آن را خواننده دوست خواهد داشت یا نه؟ اما خواننده برای نویسنده خیلی مهم است و اصلاً نمیشود به آنها فکر نکرد. گاه سخت نیاز پیدا میکنی و از ته دل آرزو میکنی که خوانندهای باشد که او هم از ته دل بخواند و توقع داری که دربارهاش گپ بزند! گاهی آن خوانندهی مشوق در دسترس نیست، گاهی مینویسی و خوانده نمیشود، گاهی هیچ توقعی نداری-نوشتهای بسیار خوانده میشود و در کل نوشتن برای من به کار تبدیلشده و بهعنوان یک کار جدی مینویسم و نمیدانم که خوانندهها چه تعداد، چطوری و با چه ذوقی آن را خواهند خواند یا نه.
فکرکردن و سنجاقزدن انگیزه و انضباط نویسنده به خوانندهاش باعث میشود که نتواند آزادانه و با انرژی بنویسد، اینکه یک کانال تلگرام داشته باشی، یا یک اکانت فیسبوک، بنویسی و بعد به نظاره بنشینی که چند نفر میآیند و میخوانند، گاهی خیلی رقتانگیز و آزاردهنده است. برای من که چنین است، به خواننده فکر میکنم؛ اما خیلی نمیتوانم حدس بزنم که دقیقاً از چه نوع نوشتهای خوششان میآید یا نمیآید.
نیمرخ: ایدهی داستان چطور در ذهنت شکل میگیرد و کدام مراحل را طی میکند؟
حیدری: چند چیز برای من ایدهی نوشتن و ساختن یک داستان را میدهد؛ رنج، شقاوت آدمها، عشق، جنگ برای بقا و دوامآوردن آدمها. آخرین داستانی که نوشتم مال یک ماه پیش است که در مورد طلاق بود؛ طلاقی که بین یک زوج اتفاق افتاده بود، اما یک طرف، شقاوت زیادی به خرج داده بود و طرف دیگر را نهتنها درهم کوبیده؛ بلکه بدون چاقو و سلاح سعی کرده بود، بکُشد. من به رنج آن سمتِ رنجور ماجرا فکر کردم که چطوری ذهنش سالهای طولانی با آن صحنه میجنگد و چقدر میتواند با یادآوری آن آدم، و آن اتفاق-بارها مرگ را تجربه کند و اینگونه بود که آن داستان را نوشتم و موقع نوشتن، کوشیدم که رنج آن طرفِ ماجرا بازتاب یابد که خیلی سنگین بود.
معمولاً داستانها موضوعاتی هستند که مدت زیادی در ذهنم میمانند، قصههای از کودکیام است که فراموشم نشده، آدمهایی که از سالهای دور یادم مانده و یا در گیرودار این سالهای پرمشقت مرا درگیر خود کرده و از مهربانی یا قساوتشان تعجب کردهام و آنها را مثل کنشهای خاصی بهیاد سپردهام. بعد از گذشت روزها، هفتهها، ماهها و سالها بالاخره نوشته و از ذهنم به کلمات منتقل شدهاند.
نیمرخ: چگونه شخصیت داستانهایت را خلق میکنی؟
حیدری: تا هنوز هرچه که نوشتهام آدمهای واقعی بوده و زحمت زیادی برای پردازش شخصیت آنها نکشیدهام. جز دو سه مورد که سعی کردم یک داستان تخیلی بنویسم با تِم یک اتفاق واقعی که هنگام خلق آن داستان از آدمهای اطراف خودم، از کسانی که زوایای مختلف زندگیشان را میدانستم کمک گرفتم؛ از یکی اسم، از دیگری صدا، از دیگری ظاهر، از دیگری لباسها و انتخابها و چیزهای دیگری که آن شخصیتها از روی آنها شکل گرفتهاند؛ اما واقعیت این است که برای جواب این سوال باید تجربهی نوشتن و خلق اثر بیشتری داشته باشم، تا بتوانم خوبتر جواب ارایه کنم.
نیمرخ: نوشتن به زبان دیگر–چه مزیتها و دشواریهایی دارد؟ آیا گریز از زبان مادری–سخت نیست؟
حیدری: زبان مادری و پدری من اوزبیکی است، اما داستان و هر نوع چینش کلمات را به زبان فارسی انجام دادهام. بار آخر که در مورد کتاب دومم (که در چین به چاپ رسید) نوشتم، یک دوست خیلی ارزشمندم پرسید که چرا به زبان اوزبیکی نمینویسم، در حالیکه این زبان به کار بیشتری نیاز دارد تا زبان فارسی. بعد از آن به این مورد هم فکر کردم؛ اینکه زبان برای من وسیله بوده، شاید دَمدستترین زبان هم زبان فارسی بوده؛ چون که من سواد را با زبان فارسی آموختهام و اینطور ذهنم به اصطلاح با این زبان بیشتر رَو شده، تا زبان اوزبیکی و هم بحث مخاطب است، ما ادبیات را، آن حس خاصی که متن منتقل میکند را به زبان کسانی مینویسیم که از متن ما آن حس را میگیرند و اینطور نویسنده زبان نوشتن خود را برمیگزیند.
رابطهی انسان با زبان مادریاش از آن نوع رابطههای عجیب، پرکشش و همیشگی است و برای من نوشتن به زبان فارسی گریز از زبان مادری نبوده و به نحوی مدیریتشده به گیر زبان فارسی افتادهام و اگر سواد را با زبان مادری میآموختم بهحتم به زبان مادریام مینوشتم. یک مورد دیگر هم است که گمان میکنم ما از قبل در دام زبان فارسی افتاده بودیم، شعر که پدرم از طریق آن ما را بهدنیای معنا وصل میساخت فارسی بود و اینگونه آن انس خاص را از طریق ابیات مولانا، حافظ و بیدل گرفته و گمان کردیم که این زبان جادویی دارد که ناگزیر است و اینطور به آن عشق ورزیده و حس بیگانهگی نداشتهایم.
به نویسندههای چون بختیارعلی فکر میکنم که خوشبخت بوده که نیازی به گریز از زبان مادری نداشته و شاید هم به زبان مادریاش آن خوانندگان خاص خود را داشته، که به کارهای او سمتوسو بخشیده-و او را همراهی کردهاند. تصور کنید که نویسندهی به زبان کردی، در کردستان داستان بنویسد، این ریسک بزرگی است؛ اما او شانس این را داشت که خوانندگان خاصش او را در اسرع وقت دریابند و حالا صدایش را جهان میشنود و قصههای دره و دشت کردستان را از زبان او میخوانند.
همیشه به زبان مادریام فکر میکنم و به اینکه چقدر ناتوانام که نمیتوانم کتابی را یا یک مقاله را کامل به آن زبان بنویسم و از واژههای خاص دانشگاهی آن استفاده کنم، اما همیشه به آن عشق ورزیده و دوست داشتهام و اگر زندگی فرصت دهد یک روزی به ساحت آن برمیگردم و با آن زبان سعی میکنم کتابی را بدون کمک دیگران بنویسم.
نیمرخ: از کتاب جدیدت که به زبان چینایی برگردان شده است، برای ما بگو! چطور این مورد مهم اتفاق افتاد؟
حیدری: شکلگیری یک کتاب به زبان چینایی هم برمیگردد به همان حسی که خواننده از متن میگیرد، آنجا خوانندههای بودند که واقعاً دوست داشتند از من بیشتر بخوانند، وقتی که خبرنگار چینایی به من گزارش داد که چقدر مردم چین مقاله را دوست داشتهاند، تعجب کرده بودم. آن مقاله تحت عنوان «نامههای یک زن افغانستانی» در ماه اکتوبر ۲۰۲۴ نشر شده بود؛ برعلاوه مقاله ارجاع داشت به سایت زنتایمز و روایتهایی که آنجا نوشته بودم. نظرها، تماس مردم با روزنامه، ناشرانی که از روزنامهی چینایی ایمیل مرا میخواستند همه باعث شده بودند که خیلی هیجان داشته باشم، دو انتشارات به تماس شد و با انتشارات LIGHT موفق شدیم که قرارداد چاپ یک کتاب را امضا کنیم.
کتاب؛ مجموعه ۱۴ داستان کوتاه و ۴ روایت است. عنوان کتاب را از روی عنوان همان مقاله گذاشتند، بیشتر هم عنوان آن جنبهی تبلیغاتی داشت که نظر به پالیسی کار با انتشارات نمیتوانستم نظر غالبی برای گزینش عنوان داشته باشم؛ اما وقتی که عکس جلد کتاب را به بار اول فرستادند، باعث شد وحشت کنم، عکس یک زن را داخل یک چادری آبی گذاشته بودند. بعد از اعتراض من، جلد را تغییر دادند. حالا بیشتر به محتوای کتاب فکر میکنم تا رنگ جلد، عکس زن با چادری و عنوان تبلیغاتی آن.
از امضای قرارداد الی چاپ کتاب دَه ماه زمان برد، من نوشتههایم را به زبان فارسی فرستادم، انتشارات یک مترجم استخدام کرد تا از زبان فارسی به زبان «ماندارین» برگردان کند. پروژهای بود با اهمیت که در آن من در پی این بودم که صدایی از یک زن افغانستانی در جایی از جهان شنیده شود. انتشارات نیز رویکرد فمینستی داشت؛ در پی آن بود که برای زنان یک کشور دیگر کمک کنند، تا صدایشان شنیده شود. نمیدانم که نوشتن داستان چقدر میتواند زندگی یک زن را متحول کند؛ اما چاپ این کتاب در کشور چین برای زندگی حرفهای من خیلی اهمیت داشت و باعث شد که به نوشتن بهعنوان یک مشغلهی جدی فکر کنم.
نیمرخ: آیا نویسندهی جهانی بودن ممکن است؟ بهنظرت چطور میشود به نویسندهی جهانی تبدیل شد؟
حیدری: به نظرم که نویسنده به خوانندهی جدی نیاز دارد که از متنش لذت ببرد، و آن خواننده است که سرنوشت نویسنده را تعیین میکند. خواننده است که نویسنده را جهانی یا هم گمنام میسازد. وقتی که خانم AN QI از چین به تماس شده بود، به من میگفت که خیلی از خواندن متن من لذت برده و باید کتابی از من چاپ کند، او نرفته بود که نظر صدها نفر را پرسان کند و بعد تصمیم بگیرد، شخصاً پس از خواندن متن تصمیم به آن کار گرفته بود. حالا فکر میکنم که شما در هر گوشهی جهان به یک خوانندهی خوب نیاز دارید که به یک ناشر وصل باشد.
نیمرخ: تا جایی که میدانم، نوشتن را با روایتنویسی از زندگی زنان شروع کردی، بعد به سمت نوشتن داستانکوتاه پرتاب شدی. به نظرت «روایت» چیست و چه کمکی به کار داستاننویس میکند؟
نیمرخ: روایت بهنظر من بیان یک اتفاق است؛ اتفاقی که تنها کار سرنوشت نه، بلکه سیلیِ سختی است که سیستمی، اشخاصی، سنت یا فرهنگی به صورت کسی زده است. نویسنده متعهد به این است که آن اتفاق را ثبت کند، نه بهعنوان بیان یک سلسله آلام یا رنج، بلکه بهعنوان سندی برای ظلم یک طرف غالب… اینگونه نویسنده با نوشتن روایات به سویی کشیده میشود که آن داستانها را از زوایای دیگری ببیند، مثلاً مقاومت شخص، تابآوردن، تقلا و گوشههای دیگر از اتفاقات و زندگی که زیبایی در خود داشته باشد.
نیمرخ: چرا استعارهی «رادیوی پدرکلانم» را بهعنوان نام مجموعه داستانهای کوتاهت انتخاب کردی؟
رادیوی پدرکلانم تنها وسیلهای بود که ما را به اخبار جنگ وصل میکرد، چند نفر کشته شدند، کجاها سقوط کرد و آیا قریهی ما آزاد شده یاخیر؟ در کودکیام نقش بارزی داشت و حرکت ما را در آوارگیها سمتوسو میداد. بعداً متوجه شدم که عنوان (رادیوی پدرکلانم) خیلی بهجا بوده است. دوستی بعد از نشر کتاب گفت که دوران کنونی- همان دوران رادیوها است که نمیدانستیم اتفاقات در کجا میافتد که زندگی ما را اینطور زیر و رو میکند.
نیمرخ: آثار کدام نویسندگان را بیشتر میخوانی؟ از کیها تأثیر پذیرفتی و چرا؟
من از هاروکی موراکامی، بختیارعلی، اورهان پاموک، داستایوفسکی، میلان کوندرا و ویرجینیا وولف بیشتر از نویسندهگان دیگر خواندهام. از هر نویسندهای که متنش جذبم کرده، تأثیر پذیرفتهام. اما بار اول سعی کردم که یک داستان مثل داستانهای موراکامی بنویسم، برای روزمرهنویسیها از اورهان پاموک تأثیر پذیرفتم و به ثبت همه روزهی اتفاقات و احساساتم پرداختم.
نیمرخ: برای نوشتن آداب خاصی داری؟
حیدری: نه… فقط باید کارهای خانه را تمام کرده باشم، یک گیلاس چای سبز کنارم باشد.