نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

پل‌سُرخ در صبح سقوط

  • نیمرخ
  • 28 اسد 1404
پل سرخ1

نویسنده: عاصی

پشت میز کامپیوتر بودم. رساله‌ای را درباره‌ی تروریزم بین‌المللی ویرایش می‌کردم که کامپیوترم خاموش شد. هرچه کردم، روش نشد. چراغ زرد وسط مسطح سفید اتاق بَل‌بَل می‌کرد. برق می‌رفت و می‌آمد. هوا نیمه‌تاریک بود. سپیده در آستانه‌ی متولدشدن بود. کلکین را باز گذاشته بودم که هوا بیاید داخل اتاق. اتاق رنگ‌‌ و رو‌ رفته‌ای بود. شاید چهل سال از عمرش گذشته بود و چندین جنگ و سقوط و کودتا را دیده بود.

کمی دراز کشیدم که صبح شود. اما به بَل‌بَل چراغ نگاه می‌کردم. راستی، در آن لحظه یک مثقال هم حوصله نداشتم که از جایم بلند شوم، چراغ نیمه‌جانِ بی‌رمق را خاموش کنم؛ گویی چراغ از فاجعه‌ای خبر می‌داد که در شرف وقوع بود.

اتاق، خیلی کوچک بود. یک میز داشت، سه تا دراز چوکی‌آبی. همه‌جای اتاق، پر از کتاب بود؛ کتاب‌های سرخ، چاپ مسکو. هم آثار نویسندگان روس آن‌جا بود، هم آمریکا و فرانسه و عرب. در گوشه‌ی دیگر اتاق، آثار نویسندگان فارسی‌زبان قرار داشت، مثل عبدالحسین زرین‌کوب، شاهرخ مسکوب، هوشنگ گلشیری، صادق چوبک، صمد بهرنگی، هوشنگ سایه، فروغ خزاد و فریدون مشیری و احمد شاملو… اما در یک قفسه‌ی مربع شکل، واصف باختری، رهنورد زریاب، یوسف آیینه، صوفی عشقری، لیلا صراحت روشنی، بهار سعید و قهار عاصی جاخوش کرده بودند.

و «قمارباز» داستایوفسکی روی میز بود، با «یادداشت‌های زیرزمینی.» هم به داستایوفسکی می‌اندشیدم، هم به فاجعه‌ای که در راه بود. یک هفته می‌شد، خانه نرفته بودم. فقط کار می‌کردم تا کرایه‌ی خانه و پول برق و آب را آماده کنم. پدرم بیکار شده بود، مادرم، مادر بود. عادت کرده بود به نگرانی، به دلهره داشتن. به این‌که شب‌ها زود بخوابد، تا از رنج فرار کند، و صبح‌ها با عجله برخیزد و بدود سوی آشپزخانه‌ای که همیشه بوی خاک می‌داد.

هوا روشن شد. پیرمرد صفاکار غرغری از اتاقش بیرون آمد. جارو را گرفت، حویلی کوچک بلاک را روفت. هیچ چرتش خراب نبود که در جهان چه می‌گذرد. فقط جارو می‌کشید و آهنگی را از استاد «اول‌میر» زیر لب می‌خواند. وقتی خسته می‌شد، جارو را به کنار دیوار–تکیه می‌داد، با گل‌های باغچه که در حویلی بلاک، دلبری می‌کردند، به گفت‌وگو می‌نشست. گاهی که به استاد می‌دید، می‌گفت: «لعنت به جنگ که همه‌چیزم را گرفت و کورم ساخت.» او بی‌سواد بود. فقط نماز و روزه‌اش را می‌فهمید. در هشتاد سالگی نیز زنش را بسیار دوست داشت.

ساعت، هفت صبح را نشان می‌داد که استاد آمد. همین‌که متوجه حضورش شدم، از جایم برخاستم. باهم قول دادیم. او گفت: «چند تا بوجی آوردم که کتاب‌های چاپ مسکو را جمع کنم، خانه ببرم. کابل هم سقوط می‌کند.» هیچ‌چیزی در برابر حرف استاد نگفتم. او می‌فهمید؛ چون دیده بود. تجربه‌کرده بود خاک و خون و گریستن را. فقط به سکوتم اهمیت دادم.

کتاب‌ها را جمع کردیم. تاکسی گرفتم. استاد با کتاب‌ها به خانه‌اش رفت. من ماندم اتاق خالی از کتاب… تنها چند جلد کتاب شعر مانده بود. کتاب «من باغ آتشم»، مجموعه‌ی شعرهای لطیف ناظمی را برای خودم گرفتم. بقیه هرچه کتاب خوب بود و خطرناک، به خانه‌اش برد.

به ساعتی که در بندِ دستی کم‌خون و لرزانم چون مار خشمگینی پیچیده بود، نگاه کردم؛ هشت‌ونیم صبح شده بود. در این موقع، یاد مادرم افتادم؛ یاد خواهرانم که همه مکتبی بودند و شعر را دوست داشتند. بیشتر حافظ را و بعد سعدی را. هر یک برای خودش آینده‌ای را در افق رؤیاهای‌شان ترسیم کرده بودند؛ یکی می‌خواست نقاش شود، یکی دیگر نویسنده. آن‌که در صنف پنجم درس می‌خواند، هنوز نمی‌فهمید چه می‌خواهد بشود. اما همیشه می‌گفت داکتر! چون مادرم از ایستادن قلبش نگران بود، پدرم از کمک نکردن پاهایش که در رگانش خون دَمه کرده بود.

دوباره دراز کشیدم. حتا به فیس‌بوک نرفتم؛ چون حرف‌های سربازانی که در میدان جنگ بودند، بیخ گوش‌هایم می‌چرخید. خلاصه اشکم را جاری می‌ساخت. یکی می‌گفت: «مه سلاح ره نمی‌تم قمندان صاحب، فدایت شوم. سلاح ره به پنجاب نمی‌تم!» دیگری مردن را ترجیح داده بود و در خط نبرد–ایستاده بود و با صدای مرمی–اشک می‌ریخت و مقاومت می‌کرد. چیزی باقی نمانده بود؛ همه‌چیز در ظرف ده روز–تیت‌وپاشان شده بود. دیگر منطق به درد انسان نمی‌خورد؛ زیرا کلاشینکوف‌ها حرف می‌زدند. تنها واژه‌ای که معنای روشن داشت: «فرار» بود.

همچنان بخوانید

سقوط کابل؛ روزی که گریختن به‌معنی زنده‌ماندن بود

غربت، ادامه‌ی سقوط خانه

راهی میان ترس و امید

کتاب «من باغ آتشم» را گرفتم، چندتا غزل خواندم و چندتا شعر سپید. وقتی به این بیت رسیدم: «خدای من چه دردآور است قصه‌ی کوچ/پرنده می‌رود و آشیانه می‌ماند!» اشکم جهید و ریخت گِرد دامنم… پرندگان در آستانه‌ی رفتن بودند. هرچند عده‌ای رفته بودند و دار و دسته‌ی خود را باخود برده بودند. و آن روز، کُنه‌ی سیاست را فهمیدم، به درماندگی سیاست‌مداران خندیدم. و به بعد از ظهری که رییس‌جمهور رفت. او که ادعا می‌کرد: مردِ گریز نیست! اما طوری گریخت که به الگوی جهانی تبدل شد.

در این لحظه، تاب نیاوردم که بیشتر بمانم در اتاق. گرسنه بودم. فقط پنجاه افغانی داشتم. به رستورانت معروفی  رفتم. برایم تخم و چیپس خواستم، با یک چای سیاه تلخ. وقتی از درون فرو ریخته باشی، سخت است که بخندی یا اوضاع را جدی نگیری. در این حالت هر اتفاقی ممکن در غمگین‌کردنت نقش دارد. در آن‌جا هیچ گپی نبود. فقط چند نفر–گپ‌هایی درباره‌ی سقوط می‌گفتند و دوباره چُپُ می‌شدند. همه کارگر و مکتبی دور میزها جمع شده بودند. آدمِ گرسنه، تنها به نان فکر می‌کند. نان اگر داشته باشد، خوش‌حال است. نه به فکر تغییر رژیم می‌‌شود و نه بیم سقوط را دارد. هیچ رژیمی با کارگر و دست‌فروش، خصومت ندارد. هرچه خرابی هست، زیر پای اهل فکر و اندیشه می‌بیند. این‌‎‌ها با کسانی از تباری «کلمه»، سر ستیز دارند. در این‌گونه رژیم‌ها سکوت-سعادت می‌آورد، بی‌تفاوتی-بقای آدمی را تضمین می‌کند.

از رستورانت که بیرون شدم، چند دقیقه‌ای به دَه مانده بود. ناگهان هیاهو شکل گرفت و دویدن شروع شد. هر کسی به سمتی می‌گریخت. عده‌ای نگران نبودند، فقط هیاهو و ترسِ بعضی از آدمیان را نگاه می‌کردند. عده‌ای دیگر، راه را گم کرده بودند و نمی‌دانستند به کدام طرف بدوند. من نترسیده بودم. رنگم نیز نپریده بود. فقط دلهره داشتم از این‌که سرنوشتم چه خواهد شد. چطور تغییر ارزش‌هایم را قبول کنم. وقتی یک رژیم سقوط می‌کند، حتا قهرمان‌ها عوض می‌شوند و نمادهای قومی و فرهنگی–نابود می‌گردد. مجسمه‌ها سرنگون می‌شوند و جایش را عکس‌های تازه‌‌ای پر می‌کند.

در ظرف چند دقیقه، دانش‌جویان دانشگاه کابل به خیابان‌های پل سرخ ریختند.‌ دختران گریه می‌کردند، پسران، آشفته و رنگ‌پریده بودند‌. برخی از دکان‌ها بسته شده بودند، بعضی دیگر در حال بسته‌شدن بودند. کافه‌ها نیز بسته شده بودند. نه از «شهر کتاب» خبری بود، نه از «کافه‌ی خانه‌ی دوست.» در آغاز جنگ و سقوط، در کافه‌های پل سرخ، جای سوزن‌انداختن نبود. زن و مرد، عاشق و معشوق می‌آمدند و برای آخرین بار یکدیگر را ملاقات می‌کردند؛ گویی استخوان آدم‌ها فهمیده بود که کابل به دهه‌ی هفتاد برمی‌گردد.

من نیز برای آخرین بار–معشوقه‌ام را در یکی از کافه‌های پل سرخ دیدم. البته با من نیامده بود. او با دوستانش رفته بود. همان روز، من آن‌جا بودم. عشق ما یک‌طرفه بود. من دوستش داشتم، او نمی‌خواست که دوست‌داشته شود. هی اصرار می‌کرد که اطرافش را خلوت کنم و از پروانه بودن دست بکشم. او نیز در همهمه‌ی سقوط، گُم شد. بعدها سر از یکی از شهرهای آمریکا درآورد.

ساعت که از دَه گذشت، دانشگاه خالی شد. پل سرخ خالی شد. در خیابان‌های کارته‌چهار پشه هم پر نمی‌زد، فقط آدم‌هایی که تجربه‌ی جنگ و سقوط را داشتند و از کلاشینکوف–خاطره‌ای در حافظه‌ی‌شان باقی مانده بود، هنوز جایی نگریخته بودند. شاید از این گاومرگی‌ها نمی‌ترسیدند. پل سرخ، سیاه می‌زد. آسمان آبی بود. سکوتِ آمیخته با وحشت، سراسر کابل را فرا گرفته بود. به اتاق برگشتم. بیک کامپیوتر را گرفتم، به سوی شهر رفتم. در سینما پامیر، پریدن آدم‌ها را بر بالای موترها دیدم. مدت‌ها می‌شد مرسدس و سراچه را «جَنگلَه‌بالا» ندیده بودم. آن روز تا خانه پیاده رفتم.

وقتی وارد حویلی شدم، مادرم مرا دید و به بغل گرفت. خوش‌حال بود که زنده‌ام هنوز. اینک، چهار سال از اگست خونین، از این ماه سیاه می‌گذرد. هیج‌جای جهان–آرامشم نمی‌دهد. غربت، طعم تلخی است که هر روز با بیدارشدن به حلق آدم می‌ریزد‌. بی‌زبانی و بی‌هویتی–خنجری است که هر بشری را قاش‌قاش می‌کند و می‌اندازد گوشه‌ای که پوسیده شود.

آن روز که به استادم زنگ زدم، کتاب‌های چاپ مسکو را گوشه‌ای از حویلی‌اش دفن کرده بود. دیگر راحت شده بود. ‌فردا که برگشتم به کتاب‌خانه‌ی کوچک، او قبل از من آمده بود و کتاب «راه دشواری آزادی»، روی دستش بود و با ولع‌ تمام کلمه‌ها را نشخوار می‌کرد. گاه به چهره‌ی نلسون ماندولا خیره می‌شد. دیگر پل سرخ-خاموش گشته بود، مثل این‌که در سوگ ناشناخته‌ای فرو رفته باشد. من چقدر تنهایی خیابان‌ها را حس می‌کردم. بی‌کسی کافه‌ها را می‌دیدم. اتحاد قفل‌های سنگینی را که بعدها پدیدار می‌گشتند. و کتاب‌فروشی‌هایی که به‌تدریج سقوط می‌کردند.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: روایت سقوط جمهوریت
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN