نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

داکتر درد‌ها و راوی قصه‌های زنان

  • نیمرخ
  • 25 سنبله 1402
داکتر-دردها

سلیمه

اشـاره: سلیمه نام مستعار یکی از زنانِ دانش‌آموختۀ افغانستان است که با دشواری‌های زنده‌گی‌ مبارزه کرده، درس خوانده، پرستار شده و چند سالی‌ست که در ولایت‌های مختلف به زنان و دخترانِ هموطنش خدمات صحی ارایه می‌کنـد. او در سفرها و مأموریت‌های ولایتی خود، شنوندۀ روایت‌های تلخی از زنان و دخترانِ افغانستان بوده که نیمرخ آن‌ها را به نشر سپرده است. این‌بار اما روایتی که سلیمه خود تجربه‌گرش بوده را به دستِ نشر می‌‌سپاریم به این آرزو که تمام زنان افغانستان جرأت و انگیزۀ نوشتن تجارب شخصی‌شان در مصاف با واقعیت‌های تلخِ زنده‌گی را پیدا کنند. 

 از کودکی آرزو داشتم داکتر باشم و روزی بتوانم در چپن سفیدِ داکتری باعث نجات جان انسان‌ها شوم. برای من داکتر بودن، حکم فرشته بودن را داشت و من می‌خواستم فرشتۀ نجات مردمم باشم. اما شاید بخت آن‌قدر با من یار نبود که به این آرزویم برسم، اما به‌رغم تمام مشکلات توانستم درس بخوانم و در نهایت قابله‌پرستار زنان شوم. 

در یکی از ولایات کشور به عنوان کارمند صحی استخدام شده بودم. ساعت کاری من، هفت‌ونیم صبح شروع می‌شد. همیشه کوشش می‌کردم سر وقت در مرکز صحی ولایتی حاضر باشم تا در کنار داکتران و همکارانم به حال بیمارانی رسیده‌گی کنم که همه به‌نحوی به دانش و تعهدِ ما امید بسته‌ بودند. من کارهایم را همیشه مطابق پلان پیش می‌بردم چنان‌که در پایان روز، هیچ کارِ انجام‌نشده‌یی باقی نماند و شب بتوانم با وجدان آرام استراحت کنم.

ساعت ختم کار من در مرکز صحی، چهار بعدازظهر بود، اما من دور از خانه و خانواده‌ام در ساختمان مرکز صحی بودوباش داشتم و در صورت ضرورت، همیشه حاضر بودم فراتر از رسمیات کار کنم. یکی از روزها پس از ختم ساعات کاری، تمام همکاران به سمت خانه رفتند اما داکتر داخله در شعبۀ خود ماند و گفت هنوز کار دارد و پس از انجام آن به خانه می‌رود. من هم به اتاق خود رفتم تا به کارهایم در آن‌جا برسم. اما حدود بیست دقیقه بعد داکتر داخله به من زنگ زد و گفت بیا در شعبه‌ام به من کمک کن که کار زیاد است و دست‌تنها مانده‌ام. 

با آن‌که مصروف بودم، کارم را رها کردم و رفتم نزد داکتر که به او کمک کنم تا هرچه زودتر کارش تمام شود. وقتی به شعبۀ داکتر رسیدم، به من گفت: کارم تمام شده اما حالم هیچ خوب نیست. تب‌ولرز و سرگیچه دارم و بدنم سست شده است. از من خواست فشار خونش را چک کنم. به‌عجله آلۀ فشار را آوردم و گفتم آستین‌تان را بالا کنیـد تا فشارتان را ببینم. گفت دستم قدرت حرکت ندارد. به‌ناچار آستینش را بالا کردم و در حال دیدن فشارش بودم که ناگهان دست چپش سر زانویم افتاد. چشمانش بسته بود، یک لحظه گمان کردم از حال رفته و بی‌هوش شده. فشارش را دیدم، کمی بلند بود. ‌خواستم آلۀ فشار را از دستش باز کنم که دستم را گرفت و گفت دوباره ببین!… 

من با نیت انسانی می‌خواستم به داکتر کمک کنم اما فهمیدم که نیت او پلید است. درحالی‌که مضطرب و عصبانی بودم، به‌ناچار دوباره فشار او را دیدم و درجه‌اش را که کمی بالا بود، به او گفتم و به‌عجله خواستم از اتاقش بیرون شوم که این‌بار محکم از دستم گرفت و گفت تب مرا هم چک کن و ببین چقدر تب دارم. من مات مانده بودم، خودش دستم را بالا برد و به پیشانی‌اش چسپاند. می‌خواستم از چوکی بلند شده و فرار کنم که باز دستم را محکم گرفت و شروع کرد به بوسیدن آن و گفتن جملات هرزه‌یی از این قبیل که چقدر دستت ‌نرم و سفید است، چقدر بدنت چاق و پر‌گوشت است… . 

بالاخره با داد و فریاد توانستم از جایم بلند شده و دستم را رها کنم و به طرف اتاقم بدوم. اما داکتر در دهلیز به دنبالم دوید. درحالی‌که من می‌دویدم گفت؛ ببخشی من متوجه نبودم که چه می‌کنم. به کسی در این باره چیزی نگویی که برای تو هم بد می‌شود. خودم را به اتاقم رساندم و دروازه را به رویم قفل کردم. بازهم داکتر به دنبالم تا پشت دروازه آمد و گفت تا مرا نبخشی، از این‌جا نمی‌روم‌!   

از دوران کودکی در نظر من، داکتری پاکیزه‌ترین شغل و داکترها پاک‌ترین انسان‌ها بودند. اگرچه بعدها که بزرگ شدم، این نوع باورها در غبار واقعیت‌های تلخ زنده‌گی کمرنگ شدند، اما من همچنان برای داکتران نقش و حیثیت اجتماعی بلندی قایل بودم که چنین خطایی از سوی یک داکتر در محاسباتم نمی‌گنجید. کاملاً در حالت شوک قرار داشتم. از خودم بدم آمده بود که هجده ماه با داکتری همکار بوده‌ام که در سرش افکار پلیدی نسبت به من وجود داشته است. به‌خاطر تمام کمک‌ها و دست‌یاری‌هایی که با او داشتم، خودم را سرزنش می‌کردم. اما داکتر همچنان پشت در بود و اصرار می‌کرد که ناراحت نباش و مرا ببخش. 

   معذرت‌خواهی داکتر روحم را می‌خراشید، اصلاً تحمل شنیدن صدایش را نداشتم. می‌خواستم وظیفه را رها کنم اما مشکلات اقتصادی خانه و خانواده را چه می‌کردم. در خانه غیر از من کسی کارگر نیست، اگر استعفا دهم و بی‌وظیفه شوم، بر سر خانواده‌ام چه می‌آید. این فکرها و هزاران فکر از این جنس، مرا در دوراهی و برزخی وحشت‌ناک قرار می‌داد. اما در نهایت به قبول معذرت‌خواهی آن ناچار شدم؛ معذرت‌خواهی‌یی که در قبالش هیچ ضمانتی در کار نبود. صدا بلند کردم و گفتم: این بار اشتباهت را می‌بخشم اما دیگر تکرار نشود. مبادا گمان کنی که می‌توانی از مجبوریت من استفاده کنی. حالا برو و مرا به حال خودم بگذار.  بالاخره داکتر رفت و دیگر صدایش را نشنیدم. اما من در خلوت و تنهایی خود باقی ماندم و هرگز نتوانستم با خودم و حادثه‌یی که بر من گذشت، کنار بیایم. مدام اشک ریختم و به ناگزیری‌ها و ناچاری‌هایم به عنوان یک زن فکر کردم، آن‌قدر که نفهمیدم چه‌وقت شب شد و کی آفتاب طلوع کرد!

همچنان بخوانید

آگاهی‌دهی در باره‌ی سرطان پستان و بحران دسترسی زنان افغانستان به خدمات درمانی

افزایش بیماری پولیو در افغانستان

یازده‌بار زایمان در فقر و خشونت؛ روایت نغمۀ چهل‌ساله

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: صحتصحت زنان
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN