نویسنده: فرحناز فروغ
هر حادثه یک خاطره است؛ هر خاطره یک زخم ناسور؛ زخمی که میماند، حتا اگر رنگ عوض کند، باز هم آزاردهنده است. مثل زخمی که فروپاشی کشورم بر پیکر روحم گذاشت. آن روز، آن لحظهای که نمیدانستم چه کنم و کجا بروم، چرا بروم؟ یادم نخواهد رفت… حتا اگر پایم به لب گور برسد. چیزهایی در درونم مُرد؛ چیزهایی که حیات دوباره نمییابند. همهچیز در آرامش نسبی اتفاق افتاد؛ ولی عدهای از سرنخ فاجعه خبر داشتند. صبح پانزدهم اگست نیز، مثل دیگر روزها آغاز شد؛ آفتاب طلوع کرد، ابرها پیدا شدند، گنجشکها در لای شاخهی درختان گم شدند. عدهای به وظایفشان برگشتند؛ عدهای در حصار دیوارهای خانه ماندند.
میخواستم به دفتر بروم که خواهر کلانم بهانه آورد و گفت: «امروز نرو. مه دلتنگ استم. میخوایم به شهر بریم.» او کارمند وزارت داخله بود؛ گویی چیزی فهمیده بود و نمیخواست برایم فاش کند. اما نگران بود. ترسیده بود. سعی میکرد، ترسهایش را پنهان کند که نمیتوانست؛ ترس را در چشمهایش میشد دید.
با سقوط نخستین ولایت، دلهرهام بالا گرفت؛ اما خودم را نباختم. هر روز به دفتر میرفتم. با شوق تمام به کارهایم رسیدگی میکردم. عاشق کارم بود؛ عاشق خبرنگاری. سعی میکردم رنجها را بنویسم، بخوانم، دردها را مکتوب کنم. گاهی از آنچه در سرخط اخبار میگذشت، چشمپوشی میکردم. میکوشیدم بیتفاوتی اختیار کنم؛ طوری که یادم برود چه اتفاقی افتاده است. به نوعی خودم را با دروغهای ساختگی–تسلی میدادم که حالم خوب باشد و مورالم ضعیف نشود. بعضی از همکارانم بهشدت نگران شده بودند؛ عدهای دیگر، دم از ایستادگی و مقاومت میزدند.
من در «تلویزیون زن» بهعنوان خبرنگار فعالیت میکردم؛ جایی که زنان–صدا و فریاد همدیگر بودند و درد همجنسان خود را بهتر و بیشتر درک میکردند؛ زنانی که نماد نپذیرفتن بودند و تبعید خانگی را مرگ تدریجی تلقی میکردند. برای اینکه در ساختار جامعه نقش داشته باشند، هریک بهای سنگینی را پرداخته بودند.
گاهی خبر میخواندم، گاه گزارش مینوشتم، و گاهی در قالب مستند، وضعیت زندگی زنان را بازتاب میدادم. پای روایتهایی مینشستم که چشمانم خون گریه میکردند و قلبم میسوخت. غم سنگینی در دلم میجوشید و تاب و توانم متأثر میساخت. باری به سراغ زنانی رفتم که در «خانههای امن» زندگی میکردند. روح مجروح آنان را از نزدیک لمس کردم، حرفهایشان شنیدم. هریک، اندوه مخصوص خودش را داشت. وقتی به شرح ماجراهای تلخ زندگیشان میپرداختند، از ژست لحنشان پیدا بود که قربانی شدهاند؛ اما از َدم تیغ سنتها گریختهاند.
درونمایهی بیشتر این روایتها: عشق بود و خشونتهای خانوادگی؛ البته از ازدواج اجباری گرفته تا تجاوز، فریب، عشق، و زن دوم شدن. آنجا فهمیدم که حتا دوستداشتن در این سرزمین–تاوان دارد. اگر زنی، دلش در کف مردی بگذارد، باید از خیلی چیزها دست بشوید، حتا با لبخند، مرگ خود را قبول کند، تا غیرت خانواده لکهدار نشود. برادرها بتوانند با سر بلند در کوچه و بازار بگردند و غرور و غیرتشان نَم نکشد. و عشق در دام آبرو و عزت خانوادگی افتاده بود.
وقتی مهاجر شدم، این روایتها را در قالب یک کتاب، تحت عنوان «جهنم یک سیاره» چاپ و منتشر کردم، تا رنج زنان کشورم را ماندگار بسازم. مبادا یک روز فراموش شود و از حافظهی تاریخ بیفتد. ما در قبال رنج و اندوه دیگران مسؤولیم. نباید در برابر زخمهای دیگران سکوت کنیم؛ زیرا سکوتکردن، همدستی با جنایتکار است. در واقع، طرف ستمگر ایستادن است.
هیچوقت نمیتوانم در برابر غصهی دیگری–خاموش بنشینم. من در رنج دیگری خودم را شریک میدانم. در رنج انسان دیگری، هویت مییابم و احساس آرامش میکنم؛ وقتی که بتوانم رسالت انسانیام را انجام دهم.
سرانجام، کابل تسلیم داده شد. هرگز نتوانستم کلمهی «سقوط» را در کنار کابل بگذارم و بگویم: کابل سقوط کرد… اینقدر به سادگی یک ملت نمیتواند دچار فروپاشی شود. یک شبه همهچیز سرنگون شد. قاتل و خونخوار در خیابانها به شادی پرداختند و رقص و پایکوبی کردند. دو دهه رؤیا را در خاک نشاندند. همهی ارزشها را پایمال کردند. این سقوط نبود، برنامهای بود که از قبل ریخته شده بود. نه فرماندهای فرمان جنگ داد، نه سربازی–حق شلیک داشت. در حالی که همه آمادهی دفاعکردن بودند.
بهخاطر خواهرم به دفتر نرفتم. کنارش ماندم که دلتنگیاش گُم شود. هشتونیم صبح بود. گفت: «بلند شو، شهر میریم، یگان چیز میخریم.» منم هیچچیز نگفتم. نخواستم در برابر حرفش، حرفی بگویم. فقط تأیید کردم. لباسهایم را عوض کردم، به سوی شهر رفتیم. چند دقیقهای از نُه صبح گذشته بود. در مقابل «مبارک سنتر» بودیم که یکی از کودکان کار با ترس و وحشت برایمان گفت: «خاله! خاله! خانه بِرین که طالبان سَر پل کوتهسنگی رسیده…»
ترس و وحشت در مغز استخوانمان رخنه کرد. دلهره به جان هر دومان افتاده بود. من میلرزیدم. و خواهرم بهخاطر لباسهایی که به تن داشت، نگران شده بود. یک دفعهای، مردم را در حال گریز دیدیم. هر کی به هر سو میدوید. شهر از وحشت در خود پیچیده بود. دیگر ترس، حاکم شده بود. و گریختن–دستآورد بهشمار میرفت. خیلی تاکسی پالیدم، نیافتم. قدمزنان تا نزدیک حوزهی ششم امنیتی رسیدیم. در آنجا با صحنهی غمانگیزی روبهرو شدم که هیچگاه فراموشم نخواهد شد. یک افسر پولیس، لباسهای نظامیاش را از تنش درآورد، دور انداخت و با پوشیدن پیراهنوتنبان، شروع به دویدن کرد.
وقتی به خانه رسیدم، شدیداً ناامید شده بودم. حالم به کسی میمانست که در شهرِ خودش گم شده باشد. در این موقع، از همکارانم تماسهای پیاپی دریافت کردم که باید به میدان هوایی بیایم. با شتابزدگی بیسابقهای از خانه خارج شدم و روانهی میدان هوایی شدم. وقتی سوار طیارهی نظامی شدم، تمام همکاران و هممسکلانم را دیدم که از سر و صورتشان اندوه میبارید. عدهای از آنان، حجاب داشتند و بعضی دیگر، ماسک زده بودند که نمیتوانستم چهرهیشان تشخیص دهم.
در این لحظه بود که مادرم زنگ زد؛ وقتی صدایش را شنیدم، حالش بد شده بود. گریه میکرد. میگفت: «دخترم، لطفاً مراقب خود باش!» هقهق مادرم، حالم را وخیمتر ساخت؛ طوری که نمیتوانستم تعادلم را حفظ کنم. همهچیز در دنیای ذهنیام فرو ریخته بود. همه نگران بودند و سرکَنده و پای کَنده به طیاره سوار شده بودند. در نهایت، طیاره نشست. مدتی را در قطر گذراندم. پس از آن، به ایرلند رفتم. اکنون در ایرلند هستم و با یگانه دخترم، غم غربت را از یاد میبرم. هرچند غربت، درمان ندارد، به جز خاک وطن! چون آدمی حتا در ویرانههای خاک خودش معنا دارد.