نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

سقوط کابل؛ روزی که گریختن به‌معنی زنده‌ماندن بود

  • نیمرخ
  • 30 اسد 1404
WhatsApp Image 2025-08-21 at 00.25.35_c4fd4ea8

نویسنده: فرحناز فروغ

هر حادثه یک خاطره است؛ هر خاطره یک زخم ناسور؛ زخمی که می‌ماند، حتا اگر رنگ عوض کند، باز هم آزاردهنده است. مثل زخمی که  فروپاشی کشورم بر پیکر روحم گذاشت. آن روز، آن لحظه‌ای که نمی‌دانستم چه کنم و کجا بروم، چرا بروم؟ یادم نخواهد رفت… حتا اگر پایم به لب گور برسد. چیزهایی در درونم مُرد؛ چیزهایی که حیات دوباره نمی‌یابند. همه‌چیز در آرامش نسبی اتفاق افتاد؛ ولی عده‌ای از سرنخ فاجعه خبر داشتند. صبح پانزدهم اگست نیز، مثل دیگر روزها آغاز شد؛ آفتاب طلوع کرد، ابرها پیدا شدند، گنجشک‌ها در لای شاخه‌ی درختان گم شدند. عده‌ای به وظایف‌شان برگشتند؛ عده‌ای در حصار دیوارهای خانه ماندند.

می‌خواستم به دفتر بروم که خواهر کلانم بهانه آورد و گفت: «امروز نرو. مه دلتنگ استم. می‌خوایم به شهر بریم.» او کارمند وزارت داخله بود؛ گویی چیزی فهمیده بود و نمی‌خواست برایم فاش کند. اما نگران بود. ترسیده بود. سعی می‌کرد، ترس‌هایش را پنهان کند که نمی‌توانست؛ ترس را در چشم‌هایش می‌شد دید.

با سقوط نخستین ولایت، دلهره‌ام بالا گرفت؛ اما خودم را نباختم. هر روز به دفتر می‌رفتم. با شوق تمام به کارهایم رسیدگی می‌کردم. عاشق کارم بود؛ عاشق خبرنگاری. سعی می‌کردم رنج‌ها را بنویسم، بخوانم، دردها را مکتوب کنم. گاهی از آنچه در سرخط اخبار می‌گذشت، چشم‌پوشی می‌کردم. می‌کوشیدم بی‌تفاوتی اختیار کنم؛ طوری که یادم برود چه اتفاقی افتاده است. به نوعی خودم را با دروغ‌های ساختگی–تسلی می‌دادم که حالم خوب باشد و مورالم ضعیف نشود‌.‌ بعضی از همکارانم به‌شدت نگران شده بودند؛ عده‌ای دیگر، دم از ایستادگی و مقاومت می‌زدند.

من در «تلویزیون زن» به‌عنوان خبرنگار فعالیت می‌کردم؛ جایی که زنان–صدا و فریاد همدیگر بودند و درد هم‌جنسان خود را بهتر و بیشتر درک می‌کردند؛ زنانی که نماد نپذیرفتن بودند و تبعید خانگی را مرگ تدریجی تلقی می‌کردند. برای این‌که در ساختار جامعه نقش داشته باشند، هریک بهای سنگینی را پرداخته بودند.

گاهی خبر می‌خواندم، گاه گزارش می‌نوشتم، و گاهی در قالب مستند، وضعیت زندگی زنان را بازتاب می‌دادم. پای روایت‌هایی می‌نشستم که چشمانم خون گریه می‌کردند و قلبم می‌سوخت. غم سنگینی در دلم می‌جوشید و تاب‌ و توانم متأثر می‌ساخت. باری به سراغ زنانی رفتم که در «خانه‌های امن» زندگی می‌کردند. روح مجروح آنان را از نزدیک لمس کردم، حرف‌های‌شان شنیدم. هریک، اندوه مخصوص خودش را داشت. وقتی به شرح ماجراهای تلخ زندگی‌شان می‌پرداختند، از ژست لحن‌شان پیدا بود که قربانی شده‌اند؛ اما از َدم تیغ سنت‌ها گریخته‌اند.

درون‌مایه‌ی بیشتر این روایت‌ها: عشق بود و خشونت‌های خانوادگی؛ البته از ازدواج اجباری گرفته تا تجاوز، فریب، عشق، و زن دوم‌ شدن. آن‌جا فهمیدم که حتا دوست‌داشتن در این سرزمین–تاوان دارد. اگر زنی، دلش در کف مردی بگذارد، باید از خیلی چیزها دست بشوید، حتا با لبخند، مرگ خود را قبول کند،‌‌ تا غیرت خانواده لکه‌دار نشود. برادرها بتوانند با سر بلند در کوچه و بازار بگردند و غرور و غیرت‌شان نَم نکشد. و عشق در دام آبرو و عزت خانوادگی افتاده بود.

وقتی مهاجر شدم، این روایت‌ها را در قالب یک کتاب، تحت عنوان «جهنم یک سیاره» چاپ و منتشر کردم، تا رنج زنان کشورم را ماندگار بسازم. مبادا یک روز فراموش شود و از حافظه‌ی تاریخ بیفتد. ما در قبال رنج و اندوه دیگران مسؤولیم. نباید در برابر زخم‌های دیگران سکوت کنیم؛ زیرا سکوت‌کردن، همدستی با جنایتکار است. در واقع، طرف ستمگر ایستادن است.

هیچ‌وقت‌ نمی‌توانم در برابر غصه‌ی دیگری–خاموش بنشینم. من در رنج دیگری خودم را شریک می‌دانم. در رنج انسان دیگری، هویت می‌یابم و احساس آرامش می‌کنم؛ وقتی که بتوانم رسالت انسانی‌ام را انجام دهم.

سرانجام، کابل تسلیم داده شد. هرگز نتوانستم کلمه‌ی «سقوط» را در کنار کابل بگذارم و بگویم: کابل سقوط کرد… این‌قدر به سادگی یک ملت نمی‌تواند دچار فروپاشی شود. یک شبه همه‌چیز سرنگون شد. قاتل و خون‌خوار در خیابان‌ها به شادی پرداختند و رقص و پای‌کوبی کردند. دو دهه رؤیا را در خاک نشاندند. همه‌ی ارزش‌ها را پایمال کردند. این سقوط نبود، برنامه‌ای بود که از قبل ریخته شده بود. نه فرمانده‌ای فرمان جنگ داد، نه سربازی–حق شلیک داشت. در حالی که همه آماده‌ی دفاع‌کردن بودند.

همچنان بخوانید

غربت، ادامه‌ی سقوط خانه

پل‌سُرخ در صبح سقوط

راهی میان ترس و امید

به‌خاطر خواهرم به دفتر نرفتم. کنارش ماندم که دلتنگی‌اش گُم شود. هشت‌ونیم صبح بود. گفت: «بلند شو، شهر می‌ریم، یگان چیز می‌خریم.» منم هیچ‌چیز نگفتم. نخواستم در برابر حرفش، حرفی بگویم. فقط تأیید کردم. لباس‌هایم را عوض کردم‌، به سوی شهر رفتیم. چند دقیقه‌ای از نُه صبح گذشته بود. در مقابل «مبارک سنتر» بودیم که یکی از کودکان کار با ترس و وحشت برای‌مان گفت: «خاله! خاله! خانه بِرین که طالبان سَر پل کوته‌سنگی رسیده…»

ترس و وحشت در مغز استخوان‌مان رخنه کرد. دلهره به جان هر دومان افتاده بود. من می‌لرزیدم. و خواهرم به‌خاطر لباس‌هایی که به تن داشت، نگران‌ شده بود. یک دفعه‌ای، مردم را در حال گریز دیدیم. هر کی به هر سو می‌دوید. شهر از وحشت در خود پیچیده بود. دیگر ترس، حاکم شده بود. و گریختن–دست‌آورد به‌شمار می‌رفت. خیلی تاکسی پالیدم، نیافتم. قدم‌زنان تا نزدیک حوزه‌ی ششم امنیتی رسیدیم. در آن‌جا با صحنه‌ی غم‌انگیزی روبه‌رو شدم که هیچ‌گاه فراموشم نخواهد شد. یک افسر پولیس، لباس‌های نظامی‌اش را از تنش درآورد، دور انداخت و با پوشیدن پیراهن‌وتنبان، شروع به دویدن کرد.

وقتی به خانه رسیدم، شدیداً ناامید شده بودم. حالم به کسی می‌مانست که در شهرِ خودش گم شده باشد. در این موقع، از همکارانم تماس‌های پیاپی دریافت کردم که باید به میدان هوایی بیایم. با شتاب‌زدگی بی‌سابقه‌ای از خانه خارج شدم و روانه‌ی میدان هوایی شدم. وقتی سوار طیاره‌ی نظامی شدم، تمام همکاران و هم‌مسکلانم را دیدم که از سر و صورت‌شان اندوه می‌بارید. عده‌ای از آنان، حجاب داشتند و بعضی دیگر، ماسک زده بودند که نمی‌توانستم چهره‌ی‌شان تشخیص دهم.

در این لحظه بود که مادرم زنگ زد؛ وقتی صدایش را شنیدم، حالش بد شده بود. گریه می‌کرد. می‌گفت: «دخترم، لطفاً مراقب خود باش!» هق‌هق مادرم، حالم را وخیم‌تر ساخت؛ طوری که نمی‌توانستم تعادلم را حفظ کنم. همه‌چیز در دنیای ذهنی‌ام فرو ریخته بود. همه نگران بودند و سرکَنده و پای کَنده به طیاره سوار شده بودند. در نهایت، طیاره نشست. مدتی را در قطر گذراندم. پس از آن، به ایرلند رفتم. اکنون در ایرلند هستم و با یگانه دخترم، غم غربت را از یاد می‌برم. هرچند غربت، درمان ندارد، به جز خاک وطن! چون آدمی حتا در ویرانه‌های خاک خودش معنا دارد.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: روایت سقوط جمهوریت
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN