نویسنده: نریمان
آرام و متین، پشت چرخ خیاطی نشسته است. پیراهن گلابیرنگی را کوک میزند. عرق پیشانیاش را میتوان دید که مثل باران، ریخته و حلقهای تابدار کنار شقیقهاش را تَر کرده است. یک قودَه مو، پشت گوشهایش چسپیدهاند. در دهنهی دروازهی کارگاه، یک کولر آبی قرار دارد که هِنهِن میکند. چند دختر دیگر هم پشت ماشینهای بیپایهای خیاطی نشستهاند و پارچههای گوناگونی را زیر دندانهی ماشینها قرار میدهند. لحظهای مکث میکنند و دستی به پیشانیشان میکشند. دوباره ادامه میدهند.
فضا آرام است، فقط صدای ماشین وجود دارد. آهستهآهسته، کارگاه پر میشود. یک جمع میآیند و یک جمع دیگر میروند. منتظر ماندهام که استاد، بخیهزدنش را تمام کند.
استاد سونیا، صدایش میزنند. دختر جوانی است، شاید بیست دو ساله باشد. سفید و براق و بالابلند است. جدی بهنظر میرسد. بهندرت لبخند میزند. گاهی که مسیر کُوک زدن اشتباه میشود، یا سوزن ماشین میشکند، خشم و عصبانیت در پهنای صورتش میدوند. مثل اینکه خزانهی صبر و حوصلهاش تمام شود و دیگر نتواند پایهی ماشین را بچرخاند. سوزن سومی که میشکند، دیگر ادامه نمیدهد. پیراهن مُهره را از زیر دندانههای ماشین دور میکند. از پشت ماشین سفید برمیخیزد، در گوشهی خلوت کارگاه میرود.
شش هفتتا مانکن بیسر نیز در نقاط مختلف کارگاه قرار دارند که طرحها و دیزاینهای متفاوتی را نشان میدهند: عربی، ترکی، گندِ افغانی، کرتیدامن، پنجابی، ماهیبُرش ماکسی و حجاب. رنگِ بیشتِر پارچهها چشمگیر و دلنشین هستند. آنچه که بسیار به چشم میخورد، رنگ سیاه است. شاید بیشترین سفارشی که میگیرد، دوخت انواع حجاب باشد؛ زیرا در کشوری زندگی میکند که رنگ سیاه، نماد حاکمیت است و نشانهی ارتجاع.
سونیا، چهار سال میشود که مشغول خیاطی کردن است. سال اول، فقط مشق و تمرین میکرد که انواع دوخت را یاد بگیرد. اغلب برای اعضای خانوادهاش لباس میدوخت. بعد از مشق و تمرین بسیار، لوحهای در سر دروازهی خانهشان نصب میکند، تا در نفقهی فامیل سهم بگیرد. همچنان از چنگ دلتنگی و بیسرنوشتی فرار کند. هرچند دلتنگیهایش را با کتابهایی که میخواند، تقسیم میکند، تا یادش برود در کجا بهدنیا آمده است. و چرا صدایش خطرناک است و میتواند ایمان خیلیها را خراب کند.
او میگوید: «صنف یازدهی مکتب در «لیسهی نسوان رحمان مینه» بودم که سرنوشتم دگرگون شد. با بازگشت گروه طالبان به قدرت، رؤیاهایم خاک شدند. من که دوست داشتم خدمهی هواپیما شوم؛ پس از آن، فراموش کردم. با مجموعهای از رؤیاهایم وداع گفتم. فضای بودنم را در خطر میدیدم. اما خوشحال بودم که خیاطی را در یکی از کورسهای خانگی در «سیاهسنگِ» کارته نو آموختم. البته با اصرار پدرم به کورس خیاطی رفته بودم. او علاقه داشت که باید یکی از دخترانش خیاط شود، تا بیشترین پول را به خیاطیهای زنانه ندهد؛ چون شش خواهر بودیم. حالا پنج نفر هستیم. خواهر کلانم عروسی کرد و رفت پشت بختش!»
پس از مکث کوتاهی میافزاید: «هفت ماه بعد از سقوط، دیگر نتوانستیم در کابل تاب بیاوریم. در واقع، ماندن و تاب آوردن در کابل دشوار شده بود. کار نبود. پدر و برادرانم بیکار شده بودند. فقط برادر کوچکم در یک فروشگاه مواد ارتزاقی کار میکرد. اوضاع خانهی ما بدتر شد. هر روز پدرم جنگ و دعوا میکرد. تا اینکه مادرم به دلتنگی مبتلا شد. بعد، پدرم تصمیم گرفت که باید از کابل کوچ کنیم. سه سال است که در زادگاه پدریمان زندگی میکنیم. وقتی اینجا آمدیم، حال مادرم بهتر شد؛ چون در میان خویش و قوم خود قرار گرفت. دیگر از دلتنگی شکایت نکرد. کار خیاطی من نیز رونق پیدا کرد. پدرم برایم کارگاهی ساخت که پس از گذشت دو سه ماه، تعداد شاگردانم به شصتهفتاد نفر رسید.»
سونیا، در یکی از ولایتهای شمالی کشور زندگی میکند. در جایی که متولد شده است و تا چهار سالهگی در آنجا بوده است. بعد به کابل میکوچند. او با لحن غمگینانهای میگوید: «بعد از سقوط، مثل خانهای ویرانه شده بودم. در حالیکه در هفتههای نخست سقوط به مطالعهی آثار داستانی رو آرودم. میکوشیدم که بر ترسها و ناراحتیهایم غلبه کنم، تا فراموشم بشود که چه اتفاقی افتاده است؛ با وجود آن، بسیار میترسدم. ترس در زیر جلدم زوزه میکشید. هرازگاهی تهدیدم میکرد.
یک خاطرهی تلخ از زمانی تلاشی خانهها دارم که هیچوقت فراموشم نمیشود. هر وقت که یادم میآید، غمگین و ناراحتم میکند. آنقدر که دلم میلرزد و دستوپایم بیحال میشوند. روزی که افراد طالبان، خانهی ما را تلاشی میکرد، همه در یک اتاق رفته بودیم که اتاقهای دیگر را تلاشی کنند. بعد، نوبت اتاقی رسید که همهی خانوادهی در آن قرار داشتیم. وقتی به اتاق دیگر رفتیم، بکس آهنی لباسهایمان را تیتوپاشان کرده بودند، حتا سینهبند و زیرپوشیمان را در کف اتاق انداخته بودند… ما نه نظامی بودیم و سلاح و تفنگچه را میشناختیم. وقتی با این وضعیت مواجه شدیم، مادرم به روح هفتجدشان نفرین فرستاد. برادر کلانم تلاش میکرد خشمش را قورت کند و بر خود مسلط باشد. پدرم فقط سکوت کرده بود.»
نمیتواند ادامه دهد. سکوت میکند. با گوشهی چادر فولادیرنگش، باران خفیف کاسهخانهی چشمهایش را پاک میکند. سپس ادامه میدهد: «با سقوط افغانستان، همهی ما زنان سقوط کردیم و تکه تکه شدیم. یکبار دیگر در قعر تاریکی فرو رفتیم. در حقیقت، زندگی ما از بیخ و بنیادش فرو پاشید. از همهچیز دست شستیم. از آسمان و زمین بر سر ما خفقان میبارد. حتا نفسکشیدن ما، خطرآفرین شده است. میدانم گریختن، راه رستگاری نیست. بودن، حرکت است، جریان داشتن است. من اینگونه جریان دارم؛ وقتی که میتوانم در این کارگاه کوچک، چهلتا زن و دختر را تدریس کنم. و ندای زخمیِ قلبشان را بشنوم؛ دخترانی که هم دانشآموز بودند، هم دانشجوی دانشگاه… اما حالا پشت ماشین خیاطی، رؤیاهایشان را بخیه میزنند؛ بیآنکه بدانند فردا هرگز نخواهد آمد. فردا امروز است.»
سونیا، میکوشد که زخمهای چهار سالهی خفقان و استبداد را فراموش کند و در دل آیندهی مجهول، گامهای روشنتری بگذارد. یأس و نومیدی را نشناسد و امروز را باور کند. دل از گرو فردا برکند. چون امروز را باید غنمیت شمرد و فردا را امیدی نیست. او معتقد است که ظلم و ستمگری پایدار نیست. سرانجام، پایان میپذیرد و این ظلمت، نورانی خواهد شد. و ما زنها میتوانیم در آزادی کامل نفس بکشیم و از نو به رؤیاهایمان فکر کنیم که هر روز یک هدیهی شگفتانگیز است، نباید فرو گذاشت. هر کسی باید به طریقی سهم خود را در قبال زندگی و جامعهاش کند، حتا اگر موانع بسیار هست؛ زیرا همیشه قهرمانها از دل بحرانها سر برآوردهاند. قول مشهور است: آنکه در جنگ کشته میشود، قهرمان نیست؛ آنکه از جنگ، زنده برمیگردد، قهرمان است.
او میگوید: «از تاریخ ما بوی زنستیزی و زنکشی میآید. در اینجا زن بودن در آشپزی و تختخواب تعریف میشود و تعداد پسری که بهدنیا میآرود. اگر زن به آگاهی رسید و با دلیل و منطق، استدلال کرد، دیگر حق ندارد زنده باشد. باید صدایش خفه شود. این رنج مشترک همهی ما زنان است؛ بنابراین، نباید متوقف شد و ایستاد. آدمی با جنبش و تحرک، زنده است. هرچه بایستد، گَنده شود.»