حوا دخترِ نازدانۀ خانوادهیی بود که از بدو تولد او را نمونهیی از پاکی، نزاکت و نجابت تربیت کرده بودند. او باید تبدیل به دختری میشد که دخترانِ قریه از او الگو بگیرند. حوا مورد توجه و احترام خانواده و دوستانش بود و در کمال خوشی و آرامش زندهگی میکرد. پدرش هیچ فرقی میان دختر و پسر قایل نمیشد و حوا را با افتخار «نور چشم پدر» خطاب میکرد. حوا در شش سالگی با شوق و تشویق فراوانِ خانواده به مکتب رفت. او خوب درس میخواند و نمرات عالی میگرفت و در ضمن به کارهای خانه نیز در حد توان رسیدهگی میکرد. او منظم لباس میپوشید، اخلاق خوب داشت، زیاد بیرون نمیرفت، دوستان کمی داشت و بیشتر وقتِ خود را صرف مطالعه و داستاننویسی میکرد. همین اوصاف باعث شد که دل پسرکاکایش را برباید و خانوادۀ کاکایش به خواستگاری حوا بیاید.
حوا میگوید: «من چیزی از ازدواج نمیدانستم و در این باره «سکوت» کردم، اما خانوادهام با این وصلت بدون پرسیدن نظر من، مخالفتِ صریح کردند و پاسخِ رد دادند. اما پس از آن، پسرکاکایم در مسیر راه مکتب به دنبالم میآمد، به من حرفهای عاشقانه میزد و گریه و التماس میکرد که من بدون تو زندهگی نمیتوانم. او حتی به چشمه میآمد و با من ظرفها را میشست و کوشش میکرد از هر راهی مرا به این ازدواج راضی کند. او میگفت اگر تو مرا قبول کنی، چیزی تغییر نمیکند مگر اینکه وارد خانۀ ما میشوی و به همان روش و آرامشی که در خانۀ خودتان زندهگی میکنی، در کنار ما به زندهگی ادامه میدهی. هیچکس به تو کاری ندارد و هر چه بخواهی، برایت فراهم میشود.»
پسرکاکایش با این حرفها دلِ حوای 14ساله را بهدست میآورد. حوا در این باره میگوید: «من هنوز کودک بودم، از زندهگی و آینده چیزی نمیدانستم، هدف و آرزوهایم را مشخص نکرده بودم و حتا نمیدانستم پیوند زناشویی یعنی چه. فقط تحت تأثیر حرفهای محبتآمیزِ پسرکاکایم قرار گرفتم و این ازدواج را درحالی قبول کردم که پدرم مخالف بود و از من میخواست به حرفهای برادرزادهاش باور نکنم و متوجه درس و آیندهام باشم.»
حوا در مقابلِ خانوادۀ خود میایستد و با پسرکاکایش ازدواج میکند. بعد از ازدواج، او از درس و مکتب باز میماند و پدرش نیز با او قهر است اما مادرش بهرغم نارضایتی از ازدواج زودهنگام حوا، در تمام امور خانه او را کمک و راهنمایی میکند و حوا هم ظاهراً احساس خوشبختی دارد: «پسرکاکایم دایم میگفت من عاشق سادهگی و متانتِ تو هستم که به هیچکس غرض نداری، در جمع غیبت نمیکنی و فقط متوجه زندهگیِ خودت هستی. تو دخترِ مورد علاقۀ من هستی و روز به روز بیشتر عاشقت میشوم.»
فرزند اولِ حوا که دختری زیباروست، به دنیا میآید. حوا میگوید: «دخترم ۸ ماهه شده بود که شوهرم ناگهان تصمیم گرفت به شهر برویم. اما من دوست داشتم در قریه نزدیک پدرم و مادرم و خسرم که من را خیلی دوست داشت و همیشه حمایتم میکرد، باشم. اما با اصرار شوهرم بالاخره راضی شدم. اما پس از سکونت در شهر، خبر شدم که شوهرم زنِ دیگری دارد و گاهی اوقات به بهانۀ کار خانۀ او میرود. چون شوهر و دخترم را خیلی دوست داشتم، چارهیی جز اینکه این صدمۀ بزرگ را تحمل کنم، نداشتم!»
پدر حوا با شنیدن این خبر، واکنشی نشان نمیدهد و میگوید هر آنچه شده، انتخابِ خود حوا بوده است. اما مادرش سعی میکند طلاقِ دخترش را بگیرد که حوا با قاطعیت با این تصمیم مخالفت میکند. حوا میگوید: «مسالۀ طلاق از میان رفت اما کمکم مسایل امباقداری، زنِ اول و زن دوم، و زنِ خوب و زن بد به میان آمد. این حرفها برای من جدید بودند و تا هنوز جنگ و دعوا، حسادت و کینهتوزی، غیبت و سخنچینی را ندیده بودم و از طرفی از مادرم دور و دستتنها بودم و حلوهضمِ این مشکلات که بیشتر در آن دخترانِ خسرم دخیل بودند، برایم دشوار بود.»
حوا اکنون مادری ۱۵ساله است که خود به مراقبت و محبت نیاز دارد، اما گرفتار خانهجنگییی شده که بسیار فراتر از طاقتش است. دختران خسرش با زن اولِ شوهرش یکجا شده و همیشه از حوا بدگویی میکنند و شوهرش نیز کمکم حرفهای آنها را باور میکند. حوا میگوید: «هر وقت با شوهرم حرف میزدم تا اوضاع را برایش توضیح دهم، با قهر به من میگفت تو این قسم نبودی، چرا اخلاقت تغییر کرده. مجبور میشدم به شوهرم بگویم من تغییر نکردهام ولی این تو هستی که تغییر کردی و سرِ قول و حرفهایت ایستاد نشدی. شوهرم از کنترول خارج میشد، مرا لتوکوب میکرد و از خانه بیرون میزد و روزهایِ روز به خانه نمیآمد. بعد از مدتی تصمیم گرفتم که به قریه برگردم بود و حداقل از تنهایی بیرون شوم و در کنار مادرم بهتر از دخترم مراقبت کنم.»
بعد از روزها و شبها غیبت، شوهرِ حوا بالاخره به خانه برمیگردد. حوا از او میخواهد که او و دخترش را به قریه برگرداند؛ اما این درخواست چنان مایۀ خشم شوهرش میشود که با مشتولگد به جانِ حوا میافتد و با ضربات سنگینِ او حوا بیهوش بر زمین میافتد. «وقتی به هوش آمدم، دیدم در شفاخانه هستم. هر دو دستم شکسته و داخل گچ است. مادرم را دیدم که کنارم نشسته و گریه میکند. وقتی پرسیدم چی شده است، مادرم بلندتر گریه کرد و گفت؛ چهار روز است که در شفاخانه بیهوش استی. وقتی پرسیدم دخترم کجاست، گفت او را به قریه فرستادهایم، تو هم زود خوب شو که برگردیم قریه، دیگر اجازه نمیدهم در این شهر تنها باشی و زیر ظلم و ستم از بین بروی!»
حوا که اینبار احساس میکند به آخر خط رسیده، به مادرش میگوید؛ مرا به قریه ببرید، چون من هم نمیخواهم اینجا زندهگی کنم. «مادر مرا ببخش که در همان اول به حرفت گوش نکردم و طلاق نگرفتم تا هیچکداممان این حال و روز را نمیدیدیم. اما حالا بعد از بیرون شدن از شفاخانه برای گرفتن طلاقم اقدام کن، به این ترتیب که من از مهریهام میگذرم و بهجایش دخترم را میگیرم و خودم از او مواظبت میکنم.»
اما مادرش خبری تلختر و تکاندهندهتر از تمام اتفاقاتی که تا حال افتاده، به حوا میدهد: «حوا جان دخترت معیوب است، از همان ابتدا که به دنیا آمد، داکتر گفت که در وقتِ ولادت صدمه دیده و امکان دارد پایهایش فلج شود. ما خوشبین بودیم که به مرور زمان شاید خوب شود اما نشد. میبینی که یکساله شده و هنوز نمیتواند بنشیند. از اینپس فقط به فکر خودت باش. طلاق بگیر و دخترت را به پدرش رها کن و مثل قبل کنار ما زندهگی کن. دیگر در مقابلِ ما ایستاد نشو و به حرفهای ما که خوبیات را میخواهیم، گوش بده. این اتفاقات را هم کمکم فراموش کن و فکر کن تمامش یک خواب و کابوس بوده است!»
دنیا بر سرِ حوا با شنیدن معیوب بودنِ دخترش ویران میشود اما به حکم مادری، به هیچ دلیلی نمیتواند از دخترش بگذرد. او به مادرش میگوید: «درست است، طلاق میگیرم اما دخترم به من نیاز دارد و نمیتوانم او را تنها بگذرم!…»
سرانجام حوا مهریهاش را میبخشد و طلاق میگیرد اما دخترش را بهرغم التماسهایی که میکند، برایش نمیدهند. او اکنون زندهگیاش را اینگونه خلاصه و توصیف میکند: «ازدواج در چهارده سالگی، مادر شدن در پانزده سالگی، ازدواج دوم شوهر، دعوای خانوادهگی، خشونت و شکنجههای شوهر، داشتن دختر معیوب، انگشتنما شدن و سر زبانِ مردم قریه افتادن، رنج و خجالتِ پدر و مادر از سرنوشتِ من؛ اینها همه برایم جهنمی ساختهاند که هیچ امیدی به بیرونرفت از آن و شروع یک زندهگی جدید برایم نمانده است.»


