نویسنده: عاصی
هر آدم قصهای دارد. هر قصه، آهنگی دارد و ملودیای که قطعاً فراموشنشدنی است. آدمها با قصهای که دارند، زندهاند. آدمِ بیقصه، انسان بیدرد است. قصهها مجموعهای از دردهایند که هنوز به مرحلهی بیان نرسیده است. بعضیها این توان را دارند که قصههایشان را بنویسند و بایگانی سازند؛ اما عدهای، فقط قصهی خود را در ذهنش مینویسد. آن توان را ندارد که به تن کاغذ بریزد و مکتوب سازد، تا در برابر فراموشی، اقدامی کرده باشد. و قصه، تنها راه فرار از واقعیت سیاه و خونین است! هرکسی باید قصهی خودش را روایت کند، تا ویرانی و آوارگی-از صفحهی تاریخ، محو نگردد.
اما عاطفه، قصهای دارد تلخ؛ گاه شیرین است، گاه تاریک. او قصه میبافد؛ شیوهی بافتن را نیز بلد است. همچنان رؤیا دارد که نمیخواهد از دستش بدهد. او دوست دارد نویسنده شود. فقط بنشیند بنویسد. هیچکس حتا مادرش مزاحم افکارش نشود. پدرش که مردی روشن است و آگاه؛ دوست دارد که دخترش نویسنده شود، تا هر آن رنجی را که در غربت، در دنیای مهاجرت، دیده و کشیدهاند، زنده نگه دارد. چون معتقد است که درد را اگر یادداشت نکنی، مانند قتلهایی که در سرخط روزنامهها پخش میشوند، زود فراموش میشود. درد و رنج، با نوشتن است که شکوه و عظمت مییابد، حتا اگر خاطری را برنجاند و دلی را آب کند، زیباست!
عاطفه، وقتی کلاس هفتم دبیرستان بود، به نوشتن آغاز کرد. برای اولینبار دربارهی برف نوشت. آن را سر کلاس خواند؛ همه سرما را احساس کردند، در حالیکه تابستان بود. چیزی به آمدن پاییز نمانده بود. مادر او، بیسواد است، اما دو دههای از عمرش را در ایران، در شهرستان «گاوبندی» یا پارسیان امروزی گذرانده است. دوست دارد که دخترش به رؤیاهایی که در سرش میپروراند، برسد؛ اما سلطهی تاریکی بر شهر و مملکت نمیگذارد؛ زیرا آگاهی زنان، خطر فروپاشی ایدیولوژی حاکم را رقم خواهد زد. و این گروه، بر دروازهی آگاهی–قفل فولادی آویخته است، تا زنان را از این چراغ زندگی بازدارند. مبادا پایههای حکومتشان فرو بریزد و سرنگونی، سرنوشت محتومشان باشد. هرچند قدرت و قوت هیچ ستمگری پایدار نیست و دکان هیچ تاریکی فروشی تا ابد گرم نمیماند.
طوری که در کتاب «زن و زبان»، نوشتهی عبدالله غذامی، به نقل از نویسندهای عرب آمده است: «اما دربارهی آموزش خواندن و نوشتن به زنان باید گفت که این قضیهای است که باید از آن به خدا پناه برد و من چیزی زیانآورتر از آن برای زنان نمیبینم. از آنجا که اینان به طبع حیله و مکر آفریده شدهاند، پس دستیابیشان به این صفت (خواندن و نوشتن) از بالاترین ابزارهای شرارت و فساد خواهد بود… دربارهی نوشتن نیز همین نکته بس که به محض آنکه زن نوشتن فراگیرد، اولین کار او آن است که نامهای به زید و دستخطی به عمر و بیت شعری به جوانی مجرد و کاغذی به مردی دیگر بفرستد. یاددادن خواندن و نوشتن به زنان درست همچون آن است که به دیوانهی شروری، شمشیری تیز و بُران بخشند یا به مستی یک شیشه شراب.»
عاطفه، در آستانهی نزدهسالگی قرار دارد. لاغرِ باریکاندام است؛ طوری که روی یک چوبلباسی، پیراهنی را انداخته باشی. این را خودش میگوید: «این درست که من لاغرم؛ اما از اینگونه بودنم رنج نمیبرم. بهتنها چیزی که اهمیت میدهم، رشد ذهنی است. اینکه بتوانم بیشتر کتاب مطالعه کنم. با مردمان دیگری آشنا شوم، و چندین زندگی متفاوت را تجربه کنم. لاغری و چاقی، آگاهیبخش نیست. شاید هیچ کمکی در سیر فکر آدمی نکند. خوب، زندگی پر از تضاد است، نمیشود انکارش کرد. یکی میخواهد چاق شود، یکی دیگر در پی کاهش وزن خود است. در واقع، هیچکس از چیزی که دارد، راضی بهنظر نمیرسد.»
عاطفه، نواسهی کاکای مادرم است. او متولد ایران است. در آنجا بزرگشده و رشد کرده است. دبیرستان را نیز در شهرستان گاوبندی، تمام کرده است. بعد از جنگ در ایران، و اخراج اجباری مهاجرین، آنها را نیز بیرون کردند. دو ماه است که به کشور خود بازگشتهاند. و صدایش بوی خاک وطن میدهد؛ وطنی که در قهقرا فرورفته است. و زنانش را در میان چهاردیواریها محکوم به نفسکشیدن ساخته است. فقط زنده باشند و بزایند و بپزند. در نهایت، در سکوتِ سنگینِ اندوهبار بمیرند؛ زنانی که تشنهی خواندن و نوشتناند، و حاضرند هرگونه تاوانی را برای کسب آگاهی بپردازند.
او با لحن روشن و گیرای خود میگوید: «من در ایران بهدنیا آمدم. در آنجا درس خواندم. حتا حافظ و سعدی را شناختم. پدرم خانهای خرید؛ ولی بهنام یک مرد ایرانی. موتر را نیز… وقتی برگهی خروج دریافت کردیم، همه آماده شدیم که به وطن بازگردیم. میخواستم دانشگاه بخوانم که نشد. اگر آنجا میماندیم، میتوانستم دانشگاه بروم. پدرم کشاورزی میکرد. هر سال گُرجه (بادمجان رومی) میکارید. زندگی شادی داشتیم. هنوز با همکلاسیهایم در ارتباط هستم. گاه و بیگاه باهم قصه میکنیم. البته با آنانی که دوست بودم؛ چون دل بیدوست، خانهی ارواح است!
در روزی بازگشت به وطن، چند جلد کتاب را در یکی از چمدانها گذاشتم. مادرم که دید، نقی زد و گفت: در این تلخی و شلوغی، اینهمه کتاب را به کدام گور میبری. کمی ناراحت شدم. دوباره قهرم را فرو بلعیدم که مادرم نرنجد. با بیست جلد کتاب به افغانستان برگشتم. گاهی که از کارِ خانه و مهمانداری، خلاص میشوم، یک ساعتی مطالعه میکنم. سعی میکنم از پرورش رؤیاهایم دست نکشم. حالا فقط با کتابخواندن و گاهی مهمانیرفتن، وقتم را میگذرانم. خیلی دلم میخواهد درس بخوانم و تحصیلاتم را ادامه بدهم؛ ولی اینجا هیچ چیز خوب نیست. وقتی به دختران خویشاوندم میبینم، گریهام میآید. آنها در نوجوانی، پژمرده شدهاند، یا افسردگی گرفتهاند. اگر میتوانستم دوباره به ایران میرفتم و همانجا میماندم… اینجا با تمام خوبیهایش، زجرآور است؛ چون آزادی نیست؛ چون زن، صدا ندارد، به قحطی کلمه و حرف دچار گشته است.»
عاطفه، وقتی دلتنگ میشود یا از فضای حاکم-به تنگ میآید، در اتاق خودش، پشت پنجره قرار میگیرد، که از آنجا میتواند بهوضوح سمنتخانه را ببیند، در فکر دریای آرام و آدمخوار غرق شود. بعد کتابی را از لای کتابهایش برمیدارد، آرامانه مطالعه میکند. و این روزها در حال خواندن کتاب «تکههایی از یک کل منسجم»، نوشتهی پونه مقیمی است. او خود نیز دفترچهی قطوری دارد که در آن، خاطراتش را نگاشته است؛ خاطراتی که در دو کشور میگذرد.
			
											

