پدرش اسم جواد را رویش گذاشته است، اسم پسرانهی که در رفتار، صدا، لحن حرف زدن و لاک ناخنهایش مطابقت ندارد، او تا هشت سال پیش بدون هیچ تردیدی، این اسم را برای خودش پذیرفته بود، ولی همواره در یک سردرگمی زندگی میکرد و در جمع مردانه نمیتوانست راحت باشد، از همینرو پدرش او را بیشتر با اصطلاح «بچه نَنَه» صدا میزد. تا این که همین سرگشتگی و منزوی بودنش باعث میشود که با کمک یک دوستش به روانشناس مراجعه کند و پس از آن میفهمد که او حس و هرمونهای زنانهاش خیلی قویتر است و به گفتهی داکتر روانشناس؛ به همین خاطر بوده که منزوی شده و در میان پسرها و مردها اذیت میشود. «در خانهی ما و حتا خانهی کاکاهایم دختر همسن و سال من نبود، راستش من در مورد اینکه ممکن است کسی با بدن مردانه، حس زنانه داشته باشد نمیفهمیدم، ولی مدت طولانی بود که خودم را در جمع مردانه و حتا با برادرانم بیگانه حس میکردم.»
حالا او خودش را با نام «فَرَح» معرفی میکند، 23 سال دارد و در یکی از کشورهای همسایه افغانستان زندگی میکند؛ تراجندری که سالهاست در سکوت و ترس زندگی کرده و تا همین چندسال پیش بارها به خاطر حرف زدن و حتا راه رفتنش از سوی برادر بزرگترش مورد توهین و تحقیر قرار میگرفت، حالا که به یاد میآورد متوجه میشود که برادرش او را به خاطر فتارهای که شبیه به رفتار زنانه است مورد آزار قرار میداد. «من در یک مکتب دولتی در کابل درس میخواندم و برادرم دو صنف از من بالاتر بود. وقتی از مکتب رخصت میشدیم کوشش میکرد با من راه نرود، گاهی که من بهزور همراهش میآمدم، وقتی به خانه میرسیدیم مرا لت و کوب میکرد.»
پس از مراجعه به داکتر روانشناس و فهمیدن اینکه او یک تراجندر است، در مورد این گروه جنسی بیشتر جستجو میکند تا با بدنش کنار بیاید و مشخصات خودش را بیشتر درک کند.«داکتر روانشناس که بسیار آدمی خوبی بود، مرا با چند نفر دیگر معرفی کرد که آنها نیز تراجندر بودند، با آنها چند ماه پنهانی جلسه داشتیم و در مورد این تفاوتها با هم حرف میزدیم، قبل از طالبان خیلی بهتر بود و میتوانستیم کمی شبیه خودمان باشیم، ولی پس از آن دیگر واقعا برایم سخت شده بود، اگر چه قبل از طالب هم فضای خانه شبیه این روزهای حاکمیت طالب بود.»
فرح در خانواده و جامعهای برزگ شده که جنسیت را فقط به شکل مرد یا زن میشناسند، هر کسی بیرون از این دو حالت را به چشم تحقیر آمیز نگاه میکنند و در بسیاری از موارد نجس میپندارند، چالش زمانی برای او بیشتر میشود که هویت جنسیاش را درک میکند و تلاش میکنند تا برای خانواده و دوستانش آن را ثابت کند. «اولین بار با مادرم گفتم که من فکر میکنم پسر نیستم، مادرم در آشپزخانه بود و داشت آشپزی میکرد، وقتی شنید، طرفم نگاه کرد و زمانی که متوجه شد دارم جدی حرف میزنم، با پیاله مرا زد.» جای زخم روی صورتش را نشانم میدهد و میگوید؛ این اولین زخم فیزیکی بود که برای ثابت کردن هویت جنسیام بر من وارد شد و این زخم هم از سوی مادرم بود.
از آن به بعد، دیگر فضا برای فرح بیشتر از هر زمانی تنگتر میشود؛ زیرا مادر قضیه را به پدرش میگوید؛ این که جواد مرد بودنش را انکار میکند، از آن پس پدر خشن و سختگیر، فرخ را مایه شرم خانواده میداند و برادرانش با تحقیر و تهدید او را از خود بیشتر از پیش میراندند.«همان روز که مادرم به پدر و برادرانم قضیه را گفته بود، وقتی به خانه آمدم، پدرم بدون هیچ حرفی مرا به زمین انداخت و به برادرم گفت، بیا آلت تناسی این بیغیرت را قطع کن، اگر مرد نیست دیگر به آلت تناسلی هم نیاز ندارد.»
زمانی که در مورد آن روز حرف میزد، هنوز وحشت را میشد در چشمانش دید. آن روز فرح به کمک مادرش میتواند از زیر شکنجه پدر و برادراش فرار کند؛ التبه یکی از برادران فرح توانسته بود، اندکی او را درک کند، ولی با آن هم نمیتوانست از او حمایت کند.«برادر دومم که در بلجیم زندگی میکند، زمانی که از قضیه خبردار شد، به من زنگ زد و گفت؛ تو نباید این حرف را در خانه میگفتی و باید پیش خودت نگه میداشتی تا زمان مناسبش میرسید.»
فرح وقتی در مورد مادرش حرف میزند، بغض گلویش را میگیرد و میگوید؛ مادرم میان عشق به فرزند و ترس از آبرو گیر کرده بود، من خوب درکش میکنم که چه ها کشید، وقتی پدرم به زور در شروع هر ماه موهایم را از بیخ میتراشید، مادرم گریه میکرد، ولی توان این را نداشت که مرا حمایت کند.
به گفتهی فرح، او بیشتر از شش ماه نتواسته بود از خانه بیرون شود، در خانه هم به جز مادرش هیچکس با او حرف نمیزد و گاهی اگر برادرش زنگ میزد و احوالش را میگرفت. «مادرم هم به خاطر تمام باورهایش نمیتوانست به سادگی مرا بپذیرد، ولی برادرم خیلی برایش توضیح داد و کم کم آرام شد. ولی باز هم میدیدم که گریه میکرد و هنگام که نماز میخواند دعا میکرد که من خوب شوم، فکر میکرد من مریض هستم.»
او در این مدت شبیه زندانیها تحت نظارت بوده، وقتی در مورد رفتار پدرش حرف میزد، هنوز حس ترس و تحقیر در چشمانش موج میزد، اینکه پدرش حتا به او اجازه نمیداد در خانه نماز بخواند یا اینکه بارها به مادرش گفته بود که لباسهای زیرش را بررسی کند تا او شورت زنانه نپوشد.« برایم بسیار خجالت آور و تحقیر آمیز بود، این که پدر و مادرم فکر میکردند من حتا آلت مردانهام را نیز از دست دادم.»
او پس از تحمل تحقیر و آزار، مجبور میشود از خانه فرار کند و به شهر هرات برود، در هرات با یک گروهی از دگرباشان جنسی آشنا میشود که توسط یک نهاد حمایت روانی و آموزشی میشد و پس از آن او میتواند بسیار سریع و آسان خودش را درک کند، اما این مسیر برایش پر از چالش بوده و بارها مورد آزار جنسی قرار گرفته است، ولی فرح دوست ندارد آن اتفاقها را بازگو کند و میگوید: «بارها اتفاق افتاد آن هم از سوی دوستان خانوادگیام که به بهانهی کمک کردن به من نزدیک میشد، نزدیکترین آنها پسر کاکایم بود.»
تا قبل از تسلط گروه طالبان، او در شهر هرات در یک رستورانت کار میکرد و به راحتی میتوانست هزینههای زندگیاش را تأمین کند، ولی پس از آن شرایط برایش دشوار میشود و بسیاری از دوستانش را جنگجویان گروه طالبان لت و کوب و مورد تجاوز قرار میدهند. «چند نفر از کسانی که تراجندر بودند و در سطح شهر شناخته شده بودند و در محافل عروسی میرقصیدند، زمانی که گروه طالبان حاکم شد، دو نفر آنها مدتی گم شدند و زمانی که پیدا شد، مورد تجاوز قرار گرفته بودند و بسیار شکنجه شده بودند.»
این اتفاق باعث میشود فرح دوباره به کابل بیاید، ولی از ترس پدر و برادرنش نمیتواند به خانه برود، مدتی را در خانه یکی از دوستانش میگذراند تا اینکه برادرش کمک میکند از افغانستان بیرون شود، حالا نزدیک به سه سال است که در بیرون از افغانستان زندگی میکند و منتظر است تا برادرش او را به یک کشور امن منتقل کند و پروسه انتقالش در جریان است. «حالا خوشحالم که از افغانستان بیرون شدم، البته که اینجا هم خالی از مشکلات نیست، ولی ترس این را ندارم که ممکن است توسط طالب یا پدرم کشته شوم.»
او تنها نیست؛ تعدادی زیادی از افراد تراجندر و اعضای جامعه رنگینکمانیها در افغانستان زیر فشار، ترس و خشونت زندگی میکنند، همینگونه بسیاری از دوستان فرح هنوز در کابل و هرات هستند که با مشکلات بسیار جدی روبرو هستند و زندگیشان در معرض خطر است. از جمع دوستان او فقط پنج یا شش نفر توانسته است از افغانستان خارج شوند. «دوستان زیادی دارم که هنوز در کابل و هرات هستند؛ رها، سما، محدثه، رضوان، مریم اینها کسانی بودند که مرا کمک کردند تا خودم را بهتر بشناسم، ولی حالا آنها در خطر هستند و من نمیتوانم آنها را کمک کنم.»
			
											

