نیمرخ
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
حمایت مالی
نیمرخ

چشم‌دیدهای فاطمه از «کوتل مشکل»ِ پاکستان

  • نیمرخ
  • 19 سنبله 1402
کوتل مشکل

فاطمه الطاف

یک سال از آمدنِ فاطمه محمدی به ایران می‌گذرد. او که با شوهر و دو پسرش پس از ده شبانه‌روز به‌سختی توانسته وارد تهران شود و در یک باغ خانه بگیرد، از اتفاقاتِ بسیار ناگواری که در مسیر راه سپری کرده است، روایت می‌کند. فاطمه همان دخترِ بشاش، بلندپرواز و بااستعدادی است که سال 1395 به بخش ادبیات نمایشی دانشکدۀ هنرها راه یافت. در آن‌زمان شعر می‌گفت و نثر می‌نوشت. اشعارش در مجله‌ها چاپ می‌شد و هوادارانی هم داشت.

 او پس از این‌که عروسی کرد، بنا بر مشکلات از دانشگاه تأجیل گرفت و یک‌سال از ما که صنفی‌اش بودیم، عقب ماند. سال آخرِ دانشگاهش نیز هم‌زمان شد با مسلط شدنِ گروه تروریستی طالبان بر افغانستان و به همین دلیل، موفق به دریافت اسناد فراغتش نشد. مثل تمامِ مردم، آن‌ها از فقر و بی‌کاری رنج می‌بردند تا آن‌که شوهرِ فاطمه شروع به کارِ ثبت‌نام تذکرۀ الکترونیکی کرد و از این طریق اندک‌پولی که دریافت می‌کرد، نیازهای خانه و خانواده را نمی‌توانست به‌درستی تأمین کند.  

فاطمه و شوهرش با اصرار خانواده‌های‌شان تصمیم می‌گیرند از مسیرِ قاچاق به ایران بروند تا خود را از گزندِ طالبان ـ که دو سال است همچون ابرِ تیره بر آرامش و آسایشِ مردم سایه افگنده‌اند ـ برهانند. آن‌ها با بیست‌هزار افغانی که تمام دار و ندارشان هست، راه پُر خوف‌وخطرِ ایران را به پیش می‌گیرند. از مسیر نیمروز چون به‌شدت توسط مرزبانانِ ایرانی نگهبانی می‌شده است، نمی‌توانند عبور کنند؛ بنابراین با صدها تنِ دیگر در موترهای کوچک، بیست یا سی نفر شبیه چینشِ خشت می‌نشینند و مرز پاکستان را به پیش می‌گیرند.

 تشنه‌گی،گرسنه‌گی، بی‌خوابی، ترس و وحشت، رفیقِ راهِ آن‌ها می‌شود. در داخل موتر افراد کهن‌سالی بوده‌اند که هوا و اکسیجن کم می‌آورند و نوزادانی که زیر پا لِه می‌شوند اما چاره‌یی جز تحملِ درد و مرگ وجود نداشته است!  

فاطمه می‌گوید: 

«وارد خاک پاکستان که شدیم، همه‌چیز عوض شد. راننده ما هزاره‌ها را از دیگر اقوام جدا کرد و برای رسیدن به خاک ایران از ما پولِ بیشتر مطالبه کرد. او می‌گفت اگر می‌خواهید به چنگ داعش نیفتید، باید آنچه را مطالبه می‌کنم پرداخت کنید. افرادی بودند که مثلِ ما هیچ پولی نداشتند و به‌ناچار از آنان که پول داشتند، قرض می‌گرفتند و به راننده می‌دادند. نیمه‌های شب ما را در یک دشت پیاده کردند. دیدم هر طرف مردم گروه‌گروه نشسته‌اند. 

 چند مرد مسلح (داعش) که سرهای‌شان با دستمال بسته بود و نقاب به صورت داشتند، نزدیک ما آمدند. از هر گروه مردانِ جوان را با خود بردند و از گروه ما هم چند مرد را به شمول پسر جوانی که از اقوامم بود، با خود بردند. من و شوهرم مرگ را به جان خریدیم و برای نجات مرد از چنگ داعش، پسر کوچکم را بردیم و گفتیم این طفل از این مرد است و زنش در راه فوت شده است، اگر او را ببرید طفلش هم خواهد مرد. با عذر و زاریِ زیاد بالاخره مرد را رها کردند و همه به راه افتادیم.

روزها در دشت‌ها و دره‌ها و کوه‌ها پناه می‌گرفتیم و شب‌ها سفر می‌کردیم. نیمه‌شبی راننده موتر را متوقف کرد و خواست که زنان و مردان از هم جدا شوند. زنان به گریه و زاری افتادند و مردان هم اعتراض کردند و پس از جار و جنجالِ فراوان راننده قبول کرد که پیرمردی از جمع در میانِ ما بماند. پسر کلانم را پدرش برد و پسر کوچکم پیش من ماند. به راه افتادیم. موتر در سراشیب‌های تند و سربالایی‌های خطرناک شبیه سنگ‌پر حرکت می‌کرد. اگر یک لحظه دستم از دست‌گیرۀ موتر و یا پسرم خطا می‌‌خورد، از موتر بیرون می‌افتادیم و توته توته می‌شدیم. باد تندی می‌وزید. بادی همراه با ریگ و خاک. راه گلویم بسته شده بود و چشمانم به‌سختی باز می‌شد. پسرم مدام بی‌تابی می‌کرد و شیری هم در سینه‌ام نمانده بود که بتواند او را آرام کند. مجبور می‌شدم دستم را روی دهنش بگذارم تا سروصدایش به گوشِ کسی نرسد و گرفتار نشویم.»

بالاخره آن‌ها به دامنۀ کوتلی در پاکستان که به «کوتل مشکل» معروف است، می‌رسند. آن‌جا با چنان جمعیتِ عظیم یک‌جا می‌شوند که فکر می‌کنند در افغانستان هیچ‌کس نمانده و همه قاچاقی به سویِ ایران آمده‌اند. در آن‌جا همه با هم یک‌جا می‌شوند. کوتل را باید پیاده طی کنند اما پیرمرد رفقایش را تا رسیدنِ خانوادۀ برادرش که در قافلۀ بعدی بوده است، معطل می‌گذارد. پس از ساعت‌ها انتظار خبر می‌‌رسد که افراد داعش برادرِ او را همراهِ خانواده‌اش با خود برده‌اند. پیرمرد پس از گریه و بی‌تابیِ فراوان نه می‌تواند خانوادۀ خود را رها کند و نه می‌تواند برگردد! 

همچنان بخوانید

عید در سایه‌های غربت

زنان لزبین و هم‌جنس‌گرا در جوامع اسلامی چه می‌کشند؟

کوچه‌ای که آرام‌آرام ساکت می‌شود!

در مسیر کوتل بوی گندیده‌گی و لجن به مشام می‌رسد و در هر یک متری می‌توان با لاشۀ سگ و گاو و پشک و اسپ و گرگ و شغال و انسان مواجه شد. چه بسا انسان‌هایی که از آن کوتل پهناور به عمقِ دره سقوط کرده بودند و یا در آن صحرای برهوت از گرسنه‌گی و تشنه‌گی جان داده بودند. فاطمه که از شدتِ درد  زیر پایش انگار سیخ می‌خورد و چشمانش تاریک شده بود، دیگر نه توانی برای پیاده‌روی داشت و نه فرصتی برای نشستن و دم راست کردن. اما بازهم به کمک شوهر و همراهانِ دیگرش ظرفِ 8ـ9 ساعت کوتل را طی می‌کند و برای رفع خسته‌گیِ چندین‌روزه چندساعتی می‌خوابد: 

«ما روی خار و خاشاکِ آن دشت شاید دو ـ سه ساعت خوابیدیم اما برای من آن خواب چنان شیرین و گوارا بود که در عمرم چنان آسوده نخوابیده بودم. جمعیتِ ما سه ـ چهار هزار نفر بود و همه گویا در آغوشِ مادر آرمیده بودیم. مثلِ قبل گروه‌گروه سوار موتر شدیم و به راه افتادیم. در مسیر راه، کودکِ یکی از همراهانِ ما که قبلاً داخل موتر زیر پا شده بود، فوت کرد. داشتم با چشمانم بی‌حس شدن و سرد شدن و زمین‌گیر شدنِ کودک و مادر و پدرش را می‌دیدم. آن‌ها به گفتۀ خودشان، پس از سال‌ها بی‌فرزندی به‌تازه‌گی صاحبِ همین پسر شده بودند. راننده سروصدا می‌کرد که مردۀتان را در همین کوه و صحرا دفن کنید. اگر با خود به ایران ببرید، بو می‌گیرد و می‌گندد؛ چون معلوم نیست ما تا پنج ـ شش روزِ دیگر برسیم یا نرسیم!» 

زن و مرد اما اجازه نمی‌دهند کودک‌شان خاکِ دیار بیگانه شود. از موتر پایین می‌شوند و نزد پولیس می‌روند تا آن‌ها را ردِمرز کنند و جسد پسر‌شان را در کشورشان دفن کنند. 

مسافران بالاخره به بلوچستان که یکی از شهرهای مرزی ایران است، می‌رسند. در آن‌جا فروشنده‌گانِ سیار با نان و آب و غذا سر راه می‌ریزند. آن‌ها از ناچاریِ مسافران سوءاستفاده کرده و غذا و نانی را که اصلاً بهداشتی نیست، با قیمتِ بالا به مردم می‌فروشند. یک بوتل آب را که قیمتش ده هزار تومان است، به پنجاه هزار و یک نان را که دو یا چهار هزار تومان است، به بیست هزار تومان می‌فروشند. زنی از همراهان فاطمه، دو ـ سه روز از پریودش می‌گذرد و چیزی هم ندارد که در این وضع استفاده کند. تمام بدنش حساسیت کرده و آزارش می‌دهد اما در بلوچستان نمی‌تواند نوار بهداشتی بگیرد، چون قیمتش بلند است و او آن‌قدرها پول ندارد. 

در مسیر راه بلوچستان، پیرمردی از همراهانِ فاطمه که قبلاً داخل موتر دچار نفس‌تنگی شده بود، می‌میرد و راننده او را وسط سرک می‌اندازد و به راهش ادامه می‌دهد. تمام این اتفاقاتِ تلخ برای فاطمه مثل یک شوکِ برقی است. آن‌چه که مو بر تنِ او سیخ می‌کند و او برای اولین‌بار می‌بیند که جانِ آدمی چقدر بی‌ارزش است. اتفاقاتی که شاید فاطمه و همراهانش را می‌قبولاند که کاش در کشورِ خود می‌ماندند و همان‌جا می‌مردند اما چنین حالاتی را تجربه نمی‌کردند. ولی دیگر دیر شده بود! 

صبح که می‌شود، راننده موتر را زیر پُل متوقف می‌کند و خودش پشت آب و غذا برای مسافران می‌رود. فاطمه می‌گوید: «ما از ساعت 9 صبح تا 11-12 شب در گرمای شدید، گرسنه و تشنه زیر پُل منتظر ماندیم. هفت نفر بودیم و قطره‌یی آب و لقمه‌نانی به خوردن نداشتیم. پسرانم از تشنه‌گی ضعف کرده و مدام ناله می‌کردند. ما هم تمام تلاش‌مان را می‌کردیم سرشان را گرم کنیم تا سروصدای‌شان به گوش کسی نرسد و دست‌گیر نشویم. اما این روش کارساز نبود و مجبور شدیم به آن‌ها قرصِ خواب‌آور بخورانیم. همه چنان عصبی بودند که می‌خواستند راننده را لت‌وکوب کنند اما نمی‌توانستند و چاره‌یی جز صبر نداشتند.»  

راننده بالاخره می‌آید و قدری آب و خوراک برای‌شان می‌آورد. به راه می‌افتد و هنگامی که به آخرین نقطۀ مسیر می‌رسد، فاطمه و همراهانش را در صحرایی پیاده می‌کند. چند پسر جوان برای سرپیچی از دادنِ پول فرار می‌کنند. راننده از پشت سرِ آن‌ها شلیک می‌کند. یکی ـ دو نفر موفق می‌شوند اما چند تنِ دیگرشان شدیداً زخمی شده و روی سرک می‌مانند تا آن‌که پولیس می‌رسد و آن‌ها را با خشم سوار موتر می‌کند و برمی‌گرداند. 

از اصفهان تا به قم و بالاخره تهران، فاطمه هرچه از ایرانیان می‌شنود، فحش و متلک و برخورد‌های زشت است. روزهای تلخِ بی‌وطنی و مسافرت از آن‌جا برای فاطمه و مهم‌تر از همه برای دو پسرِ خُردسالش شروع می‌شود. فاطمه می‌گوید: «استقبالِ ایرانی‌ها از ما چندین‌برابر تلخ‌تر از دشواری‌هایِ راه بود؛ چنان‌که هر بار می‌گفتم خدایا کاش در وطنِ خود می‌مردیم اما به چنین مردمی برای زنده ماندن پناه نمی‌آوردیم.»آن‌ها پس از چند شبانه‌روز بی‌سرنوشتی در خانۀ قوم و خویش، در یک باغ خانه‌یی پیدا می‌کنند تا با نگهبانی و کار در آن‌جا، پول سفرِ قاچاق‌شان را ادا کرده و چیزی هم برای خوردن و نمردن به‌دست آورند. این سرنوشت غم‌بارِ مردم افغانستان مخصوصاً هزاره‌ها پس از ورود گروه تروریستی طالبان بر افغانستان است، چندان که در مهاجرت نیز به‌خاطر وجود طالبان توهین و تحقیر می‌شوند درحالی‌که طالبان هیچ نسبت و ترحمی به هزاره ها و سرنوشت‌شان ندارند.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: فقر و بیکاریمهاجرت
به دیگران بفرستید
Share on facebook
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on twitter
حمایت مالی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است
گفت‌وگو

در افغانستان ازدواج برای زنان پناه و برای مردها سکس است

7 حوت 1396

ویدا ساغری به دلیل مبارزات پیوسته اش، در زندگی شخصی و کاری خود تجارب یکسان دارد. دیدی از بالا به پایین، برخورد غیر عقده‌مندانه و راه حل یابی برای کاهش آسیب، باعث پیروزیی مبارزه او...

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
روایت

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
تجربه‌ی دردناک نخستین سکس
روایت

تجربه‌ی دردناک نخستین سکس

27 میزان 1399

نویسنده: آژفنداک محفل نکاحم بود و از خوشی در لباس نمی‌گنجیدم. همه چیز درست و ‌عادی بود و قرار بود یک زندگی عالی داشته باشیم. من به او خیلی عزیز بودم و همین‌طوری او به...

بیشتر بخوانید

فراخوان همکاری؛
رسانه نیمرخ بستر برای روایت زندگی، چالش‌ها و مبارزات زنان و جامعه +LGBTQ است.
ما به دنبال مطالب هستیم که بازتاب‌دهنده واقعیت‌های تلخ، امیدها و جریان‌های مقاومت و مبارزات آزدی‌بخش شما از زندگی تحت حاکمیت طالبان باشد.
نوشته‌ها و آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر و ویدیو برای ما ارسال کنید. ارسال مطالب

  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Menu
  • درباره ما
  • تماس باما
  • حمایت مالی
Facebook Youtube Instagram Telegram

۲۰۲۴ نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • روایت
  • گفت‌وگو
  • تحلیل و ترجمه
  • چندرسانه‌ای
    • ویدیو
    • عکس
    • پادکست
  • بیشتر
    • زنان و مهاجرت
    • روایت‌رنگین‌کمانی‌ها​
    • صلح و امنیت
    • ترجمه
    • فرهنگ و هنر
    • نخستین‌ها
EN