روایت: گیسو
زنی قدبلندِ لاغراندام در اتاقی در غرب کابل، پایههای چرخ خیاطی خود را محکم میکند تا روند کارش آسانتر شود. اسمش روحافزا است. شش سال از ازدواج دومش میگذرد؛ ازدواج اولش که ازدواج بدلی بود، در سنین نوجوانیاش صورت گرفته بود که از دردآورترین خاطرات زندگیِ او بهشمار میرود.
وقتی از او پرسیدم که چگونه با ازدواج بدلی موافقت کرد؟ با شوخطبعی و لحن خندهآمیز گفت: «از اینکه ازدواج بدلی را قبول کرده باشم، چیزی واضحی در ذهنم نیست؛ ولی مرگ برادرم کلید آزادیِ من شد.»
تاکنون تصور کردهاید که مرگ یک انسان خوشایند باشد؟ شنیدن خبر مرگ عزیزان همیشه تلخ و شوکهکننده است. اما برای روحافزا چنین نبود. مرگ برادری که ازدواجش موجب گرفتن کودکی و نوجوانی از روحافزا شده بود، و او را یک شبه به عروس یک خانوادهی پُرجمعیت و مسؤول انجام کارهای روزمرهی آن خانواده مبدل کرده بود.
ازدواج بدلی در افغانستان از دیرزمانی رواج بوده و خانوادهها به دلایل گوناگونی از جمله فقر، نوجوانان و جوانان پسر و دخترشان را تبادله میکنند و در بدل آوردن عروس، دختری از خانوادهی خود را به خانوادهی طرف مقابل نکاح میکنند.
روحافزا وقتی کودکِ یازده ساله بود، در یکی از ولایتهای مناطق مرکزی زندگی میکرد، او در بدل دختری از اقوامش که به برادرش داده شده بود، در نکاح پسری بیست و هفت سالهای درآمد. پسری که در کشور ایران به سر میبُرد و با زن و سه فرزندش در آنجا زندگی میکرد. اما وقتی در بدل خواهرش برایش عروس دوم گرفته بودند، وی تصمیم داشت که بعد از مدتی، روحافزای نوعروس را نیز به ایران ببرد.
وقتی روحافزا به خانهی خسرش برده شد؛ کودکی بود که دستوپاهایش در بازی با کودکان همبازیاش پینه بسته بود و آفتابسوخته شده بود. او بدون اینکه به بلوغ رسیده باشد یا چیزی در مورد زندگی زناشویی بداند، پایش را به خانهی بخت گذاشت و با خانوادهی داماد-زندگی جدیدی را شروع کرد.
خشونت خانوادگی
زندگی جدید دور از مادر و خانواده برای روحافزا به سختی میگذشت. او مجبور بود که روزانه با دستان پینه بستهاش کارهایی خانه را چون شستوشوی، پختوپز، دامداری و مزرعهداری انجام بدهد او که در خانهی پدرش دست به هیچ کاری نزده بود بهجز بازی با کودکان همسایه.
وقتی روحافزا مشغول گردآوری هیزم و علف بود دخترانی همسن او با دستکول مکتب از کنارش رد میشدند. با دیدن دختران همسن و سال خود تصمیم گرفت مثل آنها به مکتب برود؛ اما واکنش خانوادهی جدیدش غیرقابل پیشبینی بود.
روحافزا میگوید: «مادر شوهرم ریسمان را گرفت و چندین ضربهی محکم به کمر و پاهایم زد و گفت برای ما ننگ است که عروس ما به مکتب برود چه کسی تو را گفته مکتب بروی؟»
روحافزا ماجرای ضربوشتم خود را با خانوادهاش در میان گذاشت؛ اما پدر و مادرش از وی خواستند که از دستورات خانوادهی شوهرش اطاعت کنند؛ وگرنه در خانهی پدر هم جایی نخواهد داشت. «هرچه آنها میگویند همان را انجام بده و دیگر به خانهی ما هم نیایی!»
روحافزا دنیای کودکانهاش را با ضربوشتم، دشنام و کار خستگیناپذیرِ روزمره در یکی از ولایتهای فقیرنشین در مرکز افغانستان میگذرانید. وقتی کسی را در کنارش ندید، تسلیم شد و دیگر شکایتی نکرد. از زندگی او با خانوادهی خسرانش دو سالی گذشت. در این مدت، خانوادهی روحافزا منتظر برگشت شوهر او از ایران بودند، تا او را باخود ببرد؛ اما داماد هیچوقت نیامد و برادر روحافزا صاحب پسری شده بود.
مرگ برادر صفحهی جدید زندگی برای روحافزا
روزی روحافزا مشغول رسیدگی به دامها و مزرعه بود که در خانه هیاهو برپا شد. اهالی خانه برای خریدن مواد خوراکی و پیداکردن موتر، سراسیمه به هر طرف میدویدند. هریک از اهالی خانواده تلاش میکردند-زودتر آمادهی رفتن شوند. وقتی روحافزا از سر کنجکاوی دلیل سراسیمگی آنها را پرسید، غافلگیر شد. مادر شوهرش گفت: «برادرت در جنگ کشته شده است؛ دیشب جنازهاش به خانه رسیده است. ما باید امروز به تشییع جنازه برویم. تو مراقب خانه و کارهای خانه باش.»
میان رفتن و ماندن حس بیقراری پیدا کرده بود. او طاقتِ خانهماندن را نداشت. برادری که در بدل ازدواج خواهرش تبادله شده بود، دیگر زنده نبود. روحافزا برای یک لحظه در شوک فرو رفته بود. بعد حسِ بهتر گرفت و به گفتهی خودش کلید آزادیاش را یافته بود.
«بهخاطر آزارهایی که در خانوادهی شوهرم دیدم، اصلاً دلم به برادرم نسوخت و جرقهای در ذهنم گذشت که دیگر من هم آزاد شدم.» اما برگشت به خانهی پدر نهتنها برایش آزادی نیاورد؛ بلکه سبب شد دوباره با مردی ازدواج کند که چندین سال از او بزرگتر است.
پس از توافق خانوادهها، روحافزا به خانهی پدر برگشت و خانم برادر روحافزا نیز با کودکی در بغلش به خانهی پدر خودش برگشت و گره پیوند این دو خانواده از هم گسست.
روحافزا توانست به مکتب برود، تا صنف چهارم درس خواند. برای خودش رؤیاهایی بافته بود و با تمام توان تلاش میکرد. تازه بیست ساله شده بود که مجبور شد دوباره ازدواج کند.
پدرش در یک دعوای زمین با پسران کاکایش مجبور شده بود پولِ زیادی را قرض بگیرد، تا در دعوای حقوقی مصرف کند؛ اما وقتی قرضهایش سنگینی کرد، دوباره چشمش به روحافزا افتاد. او را در بدل 250 هزار افغانی به مرد تاجری داد که حدود سی سال باهم تفاوت سنی داشتند.
روحافزا میگوید: «یکبار دیگر از زندگی ناامید شده بودم، به هیچچیزی بهجز مرگ فکر نمیکردم. اما دیگر راهی پیش رویم نبود و مجبور شدم با همین زندگی کنار بیایم.»
او دوباره از رفتن به مکتب منع شد. در چهاردیواری خانه باخود و آرزوهایش جنگید؛ اما به نتیجهای نرسید. از رؤیاها و آرزوهایش دست کشید. دیری نگذشته بود که مرگ شوهر پیرش، داغِ دیگری بر او و کودکانش گذاشت.
روحافزا پس از مرگ شوهرش با دو کودک در کابل زندگی میکند و برای تأمین مصارف زندگی، کارگاهِ خیاطی کوچکی دارد که روزانه 300 تا 400 افغانی درآمد دارد.
چون روحافزا زن دوم مرد تاجر بود، پسران بزرگتر این مرد با قلدری و زورگویی آنها را از خانه بیرون انداختند و داراییهای پدرشان را در اختیار خود گرفتند. روحافزا در کنار تمام مشقتهای زندگی برای کودکانش که یک پسر و دختر هستند، آرزوهایی دارد، میگوید: «من به آروزهایم نرسیدم؛ اما میخواهم وقتی اولادهایم جوان میشوند، هیچ آرزویی به دل نداشته باشند، مرا همیشه در کنارشان احساس کنند.»
اما برای یگانه دخترش متأسف است که نمیتواند او را در افغانستان به آروزهایش برساند.
روحافزا آرزو دارد کلید آزادی دخترش سواد، تحصیل و استقلال مالی باشد، نه مانند خودش که با مرگ کسی حس کند آزاد میشود؛ اما همچنان در برزخِ دیگری سقوط کند.